پرتوی ظلمت پارت ۲۱

هر حرکت مضحکی بلد بودند، رو کردند.

بچه که به سهراب رسید، ساکت شد.
ترسید صورتش را ببوسد و ته ریشش، گونه نرم اهورا را اذیت کند، برای همین سرشانه اش را بوسید و با بچه بلند شد.

خوشحال برای خودش در سالن راه می رفت.

بخاطر اینکه بچه بغلش بود، دست به هیچ کاری نمی زد.
شریفی با اصرار های زیاد چند عکس در مدل های مختلف از او گرفت.

محمد بی حوصله از پله ها پایین آمد و بلند گفت:

- هیئت مدیره اومده برگردید سرکارتون!

رنجبر پسرش را به اتاق سهراب برد تا بخواباند.

دکتر مقدم جلوتر از همه وارد شد و در را پس از ورود آخرین نفر بست.

خبرنگاری که آورده بودند، از درزهای دیوار هم فیلم و عکس می گرفت.

خانوم کاووسی دختر خبرنگارش را که داشت به طبقه بالا می رفت، پایین کشید و از سهراب پرسید:

- شما الان همه نیروهاتون کامله؟
یعنی نیرو کم ندارید؟

سهراب کمی لنز دوربین سارا را از دهانش جدا کرد و جواب داد:

- نه چون نیروهامون از بیست و سه سال تا سی سال هستن نیازی به نیروی اضافه نداریم!

خانوم فرهمند با همان لبخند همیشگی اش نزدیک شد و گفت:

- به به آقای ستوده!
دیگه انقدر مشغولید فرصت نمیشه شمارو ببینیم!

و جدی اضافه کرد:

- تمام همکاراتون رو با مسئولیتشون بگید که تو پرونده پروژه قراره ثبت بشه!
همه هستن دیگه؟

سهراب درگیری با لنز رومخ خبرنگار را رها کرد و جواب داد:

- بله بله هستن!

خانوم کاووسی خطاب به دخترش چیزی زیر لب گفت که تا این حد همه چیز را دقیق نگیرد!

سهراب از حسین شروع به معرفی همکارانش کرد:

- آقای کیانی قالب ساز مجموعه هستن و بیست و هشت سالشونه

به حسام که داشت برای برادرش چگونه بودن قالب را توضیح می داد، اشاره کرد و گفت:

- ایشون حسام کیانی از کارشناس فنی های اینجا و بیست و پنج سالشونه

از میان خانوم کاووسی و فرهمند عبور کرد و به سمت شریفی رفت.
موهایش را داخل مقنعه کرده بود و فقط کمی از موهایش بیرون بود.

به احترام مهمانان از جایش بلند شد و گفت:

- سلام خیلی خوش اومدین!
من پریا شریفی هستم مسئول کنترل کیفیت مجموعه با همکارم خانوم کوثر سعادت!

خانوم سعادت با لبخند سلام کرد و از جایش بلند شد.

کاووسی خطاب به فرهمند لب زد:

- ماشاءالله زبونو!

فرهمند لب گزید و زمزمه کرد:

- میشنون

کاووسی برای رفع سوءتفاهم بخاطر پچ پچ کردن ها، گفت:

- همکارای خوش مشربی دارید آقای ستوده!

سهراب از داخل دهان لپش را گاز گرفت و از چشمانش خنده می بارید.
کاووسی نگاهش بین شریفی و ستوده که مرز خنده بودند، دو دو می زد!
با تردید پرسید:

- چیزی شده؟

سهراب دستی به ته ریشش کشید و با اشاره شریفی جواب داد:

- نه چیزی نشده!
خانوم شریفی و خانوم سعادت هر دوتا بیست و پنج ساله هستن

فرهمند بعد از نوشتن اسامی، به راه افتاد.

وارد سالن دوم شدند و سهراب به شانه افشین زد تا متوجه حضورشان بشود.

رو به فرهمند کمی از کارهایی که در سالن دوم انجام می دهند را توضیح داد و سپس اضافه کرد:

- و آقای رستگار از بهترین کارشناس فنی های ما هستن که با آقای شهیدی بیشتر تو این سالن کار میکنن

بهزاد مجبوراً از جایش بلند شد و سلامی کرد.

فرهمند به اصرار سارا پرسید:

- ببخشید شما همه متاهلید؟و اینکه شما و آقای شهیدی چندسالتونه؟

افشین با نگاهی به سهراب جواب داد:

- آقای ستوده از من بیشتر اطلاع دارن
من بیست و هفت شهیدی بیست و نه

دخترک دهنی به نچسب بودن افشین کج کرد و گفت:

- باید تو مصاحبه اولیه مشخصات ذکر بشه

افشین متقابلاً پاسخ داد:

- ما چندساله اینجا کار می کنیم هیچ وقت تو مصاحبه اولیه از مجرد و متاهل بودن سوال نمیشد!

سهراب، فرهمند و کاووسی را به سمت جلو هدایت کرد و با اشاره به خانوم روشن، همسرش و محمدرضا، پروژه فتاح را که فکر می کرد باید در جریان باشند، توضیح داد.
در پایان هر سه را معرفی کرد:

- آقای سعید طاهری و خانومشون فاطمه روشن از متخصصین برق و الکترونیک هستن که هردو سی و چهارساله هستن

دستی دور شانه‌ی محمدرضا که کنارش ایستاده بود، انداخت و اضافه کرد:

- ایشون هم محمدرضا جوادی نیا مسئول احضار ارواح و دفع اشرار نامرئی هستن سی ساله از تهران!

محمدرضا با خنده از خودش دفاع کرد و گفت:

- از بس آدمای خبیث دورم جمع شدین مجبور شدم من مثلا متخصص برق و الکترونیک این‌مملکتم!

فرهمند دفترش را بست و پرسید:

- محمد هنوزم مشاور مالیِ اینجاست؟

جوادی پاسخ داد:
- نه دیگه ارتقاء گرفته خیلی ببخشید ولی الان قشنگ تو حلق سهرا...آقای ستوده هست

یک امروز خیالش راحت بود که کسی سوتی نداده!

خبرنگار دوربینش را پایین آورد و زمزمه کرد:

- سهرا اسم جالبیه!

فرهمند از پست جدید محمد پرسید و اینبار سهراب گفت:

- چیز خاصی نیست فقط معاون اقتصادی علمی فناوری شده

کاووسی میان کلامش سوال کرد:

- پس امور مالی رو کی رسیدگی میکنه؟

فرهمند بدون نگاه کردن به کاووسی جواب داد:

- محمد انقدر پتانسیل بالایی داره که میتونه حتی جای سهرابم بشینه!

رو به سهراب اضافه کرد:

- پس آقای ایمانی تقریبا نایب رئیس تشریف دارن؟
استغفرالله بهزاد به گوش همشان رسید!

پرتوی ظلمت پارت۱۹

سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غاز تنهایی اش تنها گذاشتند.
حسام با قطعه در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد.
آهسته تشر زد:
- حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین لب زد:
- حسین!...بسه!
اصلاً محمد از چیز دیگه ای ناراحته خنده بچه ها بهونه بود!
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
- واقعاً ازینکه من بهش خندیدم ناراحت شد؟
آخه همه داشتن می خندیدن فقط من که تنها نبودم!
برم...
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
- نمیخواد بری اون از چیز دیگه ای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید.
با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
- خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره!
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین!
با ابروهای بالا لب زد:
- داداش من اولین بارمه قالب می‌سازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخم توپید:
- کور خودتی مرتیکه!
لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خنده ای کرد و به سمت حسین رفت.

افشین با بیشتر شدن بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
- کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعه ای در سینه او کوبید و گفت:
- رشته هایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشته های هم رنگ وصل بشن زود انجام بده بدو
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد.
رو به روی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، دستگاه جوشکاری را با تکه آهنی بهم زد.
از صدای جلز و ولز شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت.
نزدیک بود بسوزد!
به مانتوی سوراخ سوراخ شده اش نگاه کرد و غرید:
- روان پریشِ مریض!
افشین با حرص لب زد:
- خجالت نکش روان پریش مریض چیه به همون افشون گفتنت راضی ام!
از کجا لقبش را فهمیده بود؟
به احتمال زیاد یا محمد گفته بود یا حسام!
شریفی خلاف بحث گفت:
- اگر صورتم می سوخت چی؟
من این کارتو باید به آقای ستوده گزارش میدم تا...
افشین حرفش را قطع کرد و پراند:
- منظورتون سهی جانِ؟
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند.
لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگه های موجود ریخت.
برای آن اطلاعات زحمت کشیده بودند!
دعوایشان بالا گرفت.
شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آنها رفتند.
شریفی در صورت افشین داد می زد و متقابلاً افشین تند جواب شریفی را می داد.
وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندش وارانه زمزمه کرد:
- دختره عقب مونده!
انگار با سگ در خونه باباش حرف میزنه!

بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:
- تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش میذاری؟
افشین اخم کرده جواب داد:
- دختره انگار کارگر گیر آورده مارو هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب می‌کنه!

با برداشتن قطعه ای که شریفی داده بود، ادامه داد:

-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشته های دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟
بهزاد بی حوصله گفت:
- حالا انجام می دادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد و کوتاه لب زد:
- شرکت خر تو خر شده درست ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، دیگر چیزی نگفت و روی صندلی اش نشست.
مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!

سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد.
هیچ کلاهی اندازه سرش نبود!
هرچه سرش می کرد یا بزرگ بود و تکان تکان می خورد ،یا کوچک بود و پس از درآوردنش، رد هایی قرمز روی صورتش نقش می بست.

پرتوی ظلمت پارت ۱۸

وسایل را بالا بردند و تا در خانه پریسا از شرایط زندگی در ترکیه پرسید تا ظاهر آدم هایش!

خواست همان اول با لحنی که کاملاً پریسا را توجیه کند بگوید او به دنبال پسر مردم نبوده، ولی به خاطر رابطه همسایگی دهانش بسته بود!

قولنج انگشتانش را شکست و سرد پاسخ داد:

- شرمنده دقت نکردم ببینم خوشگلن یا زشتن!

پریسا با خنده آهانی گفت و خفه شد.

همین که وارد خانه شد،سهراب رو به او کرد و گفت:

- من باید برم شرکت خداحافظ

بهتر بود تا مادرش با فجایع دیگر منزل دیدار نکرده، خانه را ترک کند.

از خیابان های شلوغ و پر ترافیک تهران، خودش را به شرکت رساند.

صدای خنده های حسام تا محوطه شرکت می آمد!

ناخودآگاه از صدای خنده ها لبخندی روی لب او نشست.

وارد سالن که شد، افشین روی صندلی از خنده سرخ شده بود،حسام کمی خنده اش قطع میشد و باز با نگاهی به محمد دوباره شروع به خندیدن می کرد.

خانوم شریفی که از شدت خنده داشت اشک می ریخت!

متعجب پرسید:

- اینجا چه خبره؟

محمد زودتر از همه جواب داد:

- هیچی نشده اینا دیوونه شدن!

حسین سعی کرد با تشر زدن ساکتشان کند ولی میان خنده ها اصلا صدا به صدا نمی رسید.

حسام خنده اش را تمام کرد و گفت:

- داداش برای محمد چند جلسه گفتار درمانی بگیر خیلی وضعش خرابه!

افشین با خنده از محمد پرسید:

- محمدجان پاهات سالمه؟

خوب صدوهشتاد میزنی ها!

محمد عینکش را از صورتش برداشت و با پرت کردن ابزار دستش روی میز،به سمت بالا دوید.

خنده ها به آنی تمام شد.

شریفی آهسته لب زد:

- فکر کنم ناراحت شد!

سهراب برای اینکه خنده هایشان کوفت نشود، مزه پراند:

- دو دقیقه رفتم بیرون معاون منو دیوونه کردین؟

از حقوق همتون کسر میکنم دفعه بعد به معاون من نخندین!

حسام مجدد خنده اش بلند شد.

افشین و حسین به دنبال محمد رفتند و سهراب هم برای تعویض لباس راهی اتاقش شد.

صدای منت کشی های حسین و خنده های افشین تا اتاقش می آمد.

احتمالاً محمد از چیز دیگری دلش پر بود وگرنه شوخی های بدتر از این هم کرده بودند!

روپوش سفیدش را تن کرد و رو به روی آینه ایستاد.

بیخوابی داشت کم کم اثرش را می‌گذاشت؛نشانه اش هم گودی زیر چشم هایش و زرد شدن پوستش بود.

به اتاق محمد رفت و با ورودش افشین و حسین دست از سر رنگ شده محمد برداشتند.

مشکوک از محمد پرسید:

- از شوخی بچه ها ناراحت شدی؟

نگو ناراحت شدی که باورمون نمیشه!

محمد همانطور که با اخم داشت متن تایپ در لپتاپ می کرد، جواب داد:

- خنده ام یک حدی داره بیش از حدش میشه تمسخر!

حسین متعجب لب زد:

- باورکن اون داداش بی عقل من همیشه دهنش عین اسب بازه یعنی تو بهش بگی حسام اونجا مورچه داره این می خنده!

افشین لودگی کرد:

- یجوری اومدی بالا ما گفتیم بیایم اشکاتو پاک کنیم سیل راه نندازی!

محمد بدون نگاه کردن سرد پاسخ داد:

- خیلی ممنون من نخواستم بیاید دنبالم برید سرکارتون!

با نگاه های افشین و حسین،بهتر دید خودش وارد عمل شود.

گلویش را صاف کرد و گفت:

- این همه تو به بچه ها خندیدی حالا یک بار اونا به تو خندیدن اشکالی داره؟

مگه وقتی افشین از پله افتاد تو بهش نخندیدی؟

من کتمو برعکس پوشیده بودم نخندیدی؟

حسام از استرس تو مصاحبه به جای سانتریفیوژ گفت ساتن فیوز تو از خنده غش نکرده بودی؟

یا همین حسین وقتی ریش و سیبیلشو رنگ کرده بود تو نخندیدی؟

صدای محمد درآمد و هوی بلندی کشید.

سهراب باقی حرفش را اضافه کرد:

- پس وقتی تو وقت و بی وقت به بچه ها خندیدی ناراحت نشو وقتی اونا بهت می خندن!

محمد بی حوصله سری به تائید تکان داد.

پرتوی ظلمت پارت۱۷

بخاطر همکاران کودک صفتش، او بازخواست می شد!
تا الان فکر می کرد کسی از معضلات مسخره شرکت خبر ندارد ولی انگار خبرها زودتر از خودش، به گوش دکتر مقدم می رسید.
بنده خدا هم حق داشت فکر کند عیب از مدیریت ضعیف اوست.
ماشین را در پارکینگ محوطه شرکت پارک کرد و پیاده شد.
دلخور بود، اما چه کاری می توانست بکند؟
اخراجشان کند؟
داد بکشد، خشک و تر را باهم بسوزاند؟
یا سکوت کند؟
بهتر بود چیزی نگوید تا نه آنها خجالت زده شوند نه دلخوری ای پیش بیاید.
شاید رویشان نشده به خودش بگویند برای همین دست به دامن دکتر شدند!
بالا نرفت و با همان لباس ها در سالن ماند‌.
نقشه قطعات را می کشید و هیچ توجهی به بقیه نداشت.
هنوز یکساعت به فرود پرواز مادر و خواهرش مانده بود، که از جا بلند شد.
نقشه را جلوی افشین گذاشت و گفت:
- تا نصفه کشیدمش باقیشو یا خودت یا محمد ادامه بدین!
افشین سری به تائید تکان داد.
خواست از سالن خارج شود، که خانوم سعادت جلوی راهش سبز شد.
دختر ساده ای بود.
نه آرایش چندانی می کرد نه موهایش را مثل شریفی مدل دار بیرون می ریخت.
بهترین ویژگی اش هم این بود که مثل شریفی مغز خور و دیوانه کننده نبود!
با تردید پرسید:
- راستش خانوم شریفی از وقتی رفتید یکسره داره میگه اخراجم می کنن!
اومدم بپرسم اخراج میشه یا نه خودش روش نمیشه بیاد!

شریفی رو نداشته باشد!
درست شنیده بود؟
شریفی و خجالت؟
شریفی و کم رویی؟
شریفی معدن رو بود!
با لبخندی که در پشتش هزاران خنده بود جواب داد:
- بهشون بفرمایید از اون جایی که نیروی کارآمدی هستن ان شاءالله تا آخر این پروژه در خدمتشون هستیم!
و به سمت ماشین حرکت کرد.
انقدر دغدغه داشت که وضعیت آشفته بازار خانه را فراموش کند.
مهم نیست!
فوقش مادرش با واقعیت رو به رو می شد.
حداقلش این بود که دیگر به هیچ نقطه کره زمین سفر نمی کرد!
سر راه دو جعبه گل خرید تا ثریا بانو مشت سفت بودنش را بهانه ای برای دعوا نکند.
مادر نکته بین داشتن هم دردسر بود!
ماشین را کمی دورتر از فرودگاه پارک کرد و پیاده شد.
داخل شیشه موهایش را درست می کرد که دستی به شانه اش خورد.
برگشت و دختر با دادن برگه ای پرسید:
- ببخشید من تازه اومدم اینجا میشه راهنمایی کنید این آدرس کجا میافته؟
زنی که کنار دختر ایستاده بود، خودش را چنان می گرفت که انگار همسر معروف ترین سلبریتی جهان بود!
بنظر مادر و دختر بودند.
نگاهی به آدرس انداخت و گفت:
- این آدرس نزدیک نیست باید با تاکسی برید
دختر با لبخندی مزه پراند:
- خوشبختانه تاکسی گیر نیاوردیم!
مستقیماً می خواست که سهراب آنها را ببرد!
تا خواست جواب بدهد، مادرش از غیب رسید و با اخم آدرس را گرفت.
مچاله کرده سمت دختر انداخت و توپید:
- خوبه والا!
مادر دختری راه افتادید پسرای مردمو تور می کنید؟
زن خودشیفته با شنیدن این حرف خطاب به دخترش گفت:
- بیا بریم دخترم نباید آدرس بالاشهرو از پایین شهریا می پرسیدیم!
ستاره آرام زیر لب طعنه زد:
- میمون هرچی زشت تر ادا و اطوارشم بیشتر!
مادرش با گرفتن جعبه گل غر زد:
- خدا نکنه یکم جلوتر پارک کنی!
هر دفعه من باید اینهمه بارو تنهایی بیارم؟
خجالت نمی کشی؟
سهراب بی حوصله چمدان هارا در صندوق گذاشت و جواب داد:
- ول کن دیگه مادر من اون جلو شلوغه نمیشه بیام
شمام توقع داری کنار پله های هواپیما وایستم!
ثریا به سختی با آن کفش های پاشنه بلند سوار ماشین شد و بعد از نشستن سهراب گفت:
- کاش وقتی تورو داشتم یکم بیشتر به حاجی نگاه می کردم که انقدر شبیه دایی الدنگت نشی!
ستاره بحث را عوض کرد و تا خانه نگذاشت مادرش فرصتی برای غرغر کردن پیدا کند.
همه خیابان های تهران عوض شده بودند؛حتی دیگر آن کتابخانه دِنج محبوبش نبود.
سوپر مهدیِ سر کوچه جایش را به املاک تقوی داده بود و خیاطی آقا رحیم را هم به گالری پریزاد تبدیل کرده بودند.
سهراب ماشین را جلوی در خانه پارک کرد و پیاده شدند.
درحال درآوردن وسایلشان از صندوق بودند که پریسا خودش را از خانه بیرون انداخت.
تا قبل از اینکه به ترکیه برود چشم دیدنش را نداشت، اما حالا ستاره جان از زبانش نمی افتاد!
سی و سه بار او را بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود!
لبخندی زوری روی لب نشاند و جواب داد:
- آخی عزیزدلم ...دل منم تنگ شده بود!
تک تک واژه هایش را با نیرویی عظیم بیرون می انداخت.
خیلی جلوی خودش را گرفت تا دخترک چسبناک همسایه را با لگد از خودش جدا نکند!

پرتوی ظلمت پارت۱۶

حسین که رفت، او با محمد مجنون ماند‌.
مغزش در همین چند دقیقه که به بیمارستان رفت، تاب خورده بود!
باید ده بار صدایش می کردی تا جواب بدهد!
بار آخر سهراب محکم به شانه اش کوبید و غرید:
- عقب مونده باتوام!
محمد شانه اش را گرفت و جواب داد:
- جِز بزنی مرتیکه شونم شکست!
سهراب برگه هارا جلویش انداخت و گفت:
- میخوام گزارشای این چند ماه تولید قطعه ماشین رو ببرم واسه دکتر بشین نقاشیاتو پاک کن از روش!
محمد با شوقی ناشی از دیدن اشکال مسخره اش لب زد:
- قشنگن که!
گزارش نوشتنش هم مسخره بود!
یک گوشه کله خر،اسب و گوسفند کشیده بود و گوشه دیگر صفحه کاریکاتور او و باقی بچه های مجموعه!
از همه قشنگ تر خانوم شریفی بود.
موهای پریشان در هوا و ناخن های دومتری با هیکلی مثل خلال دندان!
به طبقه بالا رفت تا کیف و کتش را بردارد.
تا در را باز کرد، موبایلش زنگ خورد.
خسته سلام کرد.
ثریا خانوم با شنیدن صدای پسرش گفت:
- به حاج مجتبی خدا بیامرز زنگ می زدم از زیر خاک سرحال تر از تو جوابمو می داد!
مادر کوه کندی یا قلّه فتح کردی؟
روی صندلی اش نشست و در جواب کنایه های مادرش پاسخ داد:
- نه قلّه فتح کردم نه کوه کندم فقط الان خسته ام بفرمایید!
مادرش نفس عمیقی کشید و با نگاهی به ستاره که خوابیده بود، آهسته لب زد:
- ما داریم میام تهران دوساعت دیگه می رسیم!
مهماندار خم شد و دم گوشش تذکر داد:
- لطفاً گوشیتون رو خاموش کنید!
چهار کلمه اول جمله ثریا خانوم کافی بود تا برق دویست ولت به سهراب وصل کند.
خانه را صحرای محشر کرده بود!
دیشب فقط آشپزخانه را تمیز کردند!
تماس را قطع کرد و مغموم خیره دیوار شد.
کار‌ که نمی توانست رها کند، خانه هم که نمیشد برود، کسی را هم نمی توانست به خانه اش بفرستد!
در حال حاضر مثال بارز همان حیوانی بود که در گل گیر کرده!
باقی گزارشات را پرینت گرفت و لای پرونده گذاشت.
محمد وارد اتاق شد و به حدی در را با شتاب باز کرد، که بعد از ورودش در محکم بسته شد!
برگه هارا روی میز انداخت و داد زد:
- از فردا یا من اینجا کار میکنم یا این دختره!
نفهم هرچی بهش میگم داری اشتباه میزنی موهاشو واسه من تاب میده میگه من از تو دستور نمی گیرم!
دقیقه ای نگذشت که شریفی با توپ پر داخل شد.
او گزارشات را مرتب می کرد و محمد با خانوم شریفی حرف می زد.
حرف که نه، تیکه متلک بار هم می کردند!
بهتر بود دخالت نکند تا دو نفری کامل عقده هایشان را خالی کنند.
روی پرونده اسم پروژه را نوشت و گفت:
- من دارم میرم دفتر دکتر مقدم ادامه دعواتون رو ببرید بیرون!
شریفی با چشم غره ای به محمد، از اتاق بیرون رفت.
روپوش مجموعه را درآورد و کتش را پوشید.
اعتنایی به حضور محمد در اتاق نکرد و با برداشتن پرونده، از شرکت خارج شد.
به محض رسیدن به دفتر، با دکتر تماس گرفت.
با شنیدن صدا خواست حرفی بزند که صدای آشنایی شنید.
صدای مانلی بود!
اما چرا با گریه حرف می زد؟
صدای دکتر را شنید که گفت:
- دخترم باورکن جواب مناقصه اصلاً دست من نیست سرمایه گذار خودش گفت من میخوام روی این شرکت سرمایه گذاری کنم!
مانلی با صدای جیغش جواب داد:
- حاج آقا اون منو نمی شناسه شما که منو می شناختین!
شما اگر یک کلمه راجب منو و شرکتم می گفتین نظرش عوض می شد!
دکتر جوابی نداد و مانلی با صدای ضعیف تری ادامه داد:
- حاج آقا لطفاً بهشون بگید...من امروز شرکت ستوده بودم هنوز کاری جلو نبردن...
مقدم بلند توپید:
- خانوم حقیقی شما یا واقعاً نمی فهمید یا دارید بنده رو مسخره می کنید!
هزار بار گفتم من هیچ نقشی تو نظر سرمایه گذارها ندارم ندارم ندارم!
هرچه دکتر مقدم می گفت، مانلی حرف خودش را می زد.
تماس را قطع کرد و پیاده شد.
از پله ها بالا رفت و بدون توجه به منشی، که دنبالش می دوید تا داخل اتاق نرود، به سمت دفتر دکتر رفت.
در را باز کرد و روی به دکتر گفت:
- سلام آقای دکتر!
خواست به مانلی هم سلام بکند، اما مطمئن بود سلامش جوابی نخواهد داشت.
روی صندلی نزدیک به میز دکتر نشست و آرام شروع به حرف زدن کرد:
- پروژه شرکت فتاح رو امروز تموم کردیم
دکتر وسط حرفش پرید و جواب داد:
- آدرس تالار رو میگم براتون بفرستن برای پس فرداست!
پرونده ماشین را به دکتر داد و برای پروژه جدید شرکت گفت:
- یک لیست از قطعات مورد نیاز هم نوشتم که فرصت ساختش رو نداریم و...
دکتر قبل اینکه بخواهد چیز دیگری بگوید، لب زد:
- با آقای مهرپرور همون اول تموم کرده بودیم نگران هزینه کار نباشید اگر چیز دیگه ای مونده بگید!
دسته کیف را در مشتش فشرد.
رسماً داشت او را از دفتر بیرون می کرد!
از اتاق که خارج شد، منشی تند توپید:
- آقای دکتر من اینجا هویج نیستم کار شما باعث اخراج من میشه!

نگاه کوتاهی به منشی انداخت و رفت.
تا در ماشین نشست؛ موبایلش زنگ خورد.
جواب داد و دکتر با صدای بلندی گفت:
- ستوده شرکت تو چه خبره؟
بگو اگر قراره همه چیزو همینطور با بچه بازی جلو ببرید من کارو بدم شرکت حقیقی!
من باید هر روز با همکارای تو سروکله بزنم؟
امروز ایمانی دیروز شریفی روزقبلشم حسام!
کیفش را روی صندلی شاگرد پرت کرد و جواب داد:
- من در جریان نبودم!
دکتر سرد توپید:
- ازین به بعد در جریان باش!
کمی که آرام شد اضافه کرد:
- هرکاری می کنید فقط این دختره رو رو سفید نکنید وگرنه سر من با مهرپرور رو باهم میخوره!
سهراب!
همکاراتو جمع کن!
مجال حرف زدن نداد و قطع کرد.
در اسرع وقت باید بنری برای سر در شرکت سفارش می داد با عنوان(مهدکودک ستوده)تا مردم نسبت به بچه هایشان امیدوار کند!

پرتوی ظلمت پارت۱۴

مادرش دست به کمر، روی مبل دراز کشید.
خاک که هیچ، حتی پرزهای معلق در هوا را به خورد جارو برقی داده بود!
فقط او و مونا مانده بودند که مادرش به حلق جارو برقی اهدا نکرده بود!
لباس هایش را عوض کرد و به بهانه خستگی هیچ کمکی در چیدن میز نکرد.
مونا هم سبزی هایش را پاک کرد و سالاد عجیبی غریبی برایش خودش ساخت!
همین هارا می خورد که نه قیافه داشت، نه قد و هیکلی!
هرچه او به طرف مادری کشیده بود؛ در مقابل مونا عین پدرشان گندمی و چشم و ابرو مشکی بود.

مادرش با نگاهی متأسف به تغذیه سبز مونا، لب زد:
- مادر برات ماکارونی بکشم؟
مونا متمرکز بر روی محتویات چرتش، جواب داد:
- نه اصلاً!
روغن داره کبدم چرب میشه!
مانلی حین پیچاندن رشته های ماکارونی به دور چنگال، طعنه زد:
- همینطوری ادامه بدی می تونیم به عنوان همسر مرد نمکی به موزه معرفیت کنیم !
مونا خنثی نگاهش کرد و سبزی های باقی مانده قورت داد.
رو به مادرش توپید:
- نمی خوای بهش چیزی بگی؟
و رو به او ادامه داد:
- عزیزم وقتی اطلاعی از مُد نداری که همه مانکن پسند شدن بهتره حرفی نزنی!
چنگالش را در وسط ماکارونی ها فرو کرد و گفت:
- عزیزم اینو بهت نگفتن که هیچکس تو زندگیش محتاج چهارپاره استخوون اونم از نوع پوک شده نیست؟
مونا ظرفش را به جلو هل داد و از پشت میز بلند شد.
انگشت اشاره اش را بالا گرفت و خبیث لب زد:
- شما بهتره به فکر آقای ستوده باشید که روز به روز داره چاق تر میشه وگرنه لاغری من به کارت ضربه ای نمیزنه!
بعد این حرف، از آشپزخانه بیرون رفت و او با مادر بهت زده اش ماند.
تند تند غذایش را خورد و اعتنایی به سوالات متداول مادرش نکرد.
کافی بود به یک سوأل جواب دهد، تا مثل همیشه مجبور شود از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کند.
با زنگ خوردن موبایلش، از جا بلند شد.
تا اسم معتمدی را دید، با اکراه جواب داد:
- بله جناب مهندس؟
معتمدی از تن صدای او تعجب کرد!
منتظر جوابی تند و خشن بود!
حوله اش را به سمت کمد پرت کرد و با همان سروکله خیس، لبه تخت نشست.
گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت:
- جلسه داریم ساعت سه
مانلی با همان لحن قبلی، پاسخ داد:
- آدرسش رو برام بفرستید
فرهاد آهسته لب زد:
- کافه نزدیک خونتون!
و قطع کرد.
دخترک فکر کرده بود می تواند با دو قطره اشک و دوتا جیغ گوش خراش، او را به هول و ولا بیاندازد.
شرکت او با شرکت ستوده در یک سطح بودند و لازم نبود خودش را برای اثبات یا ارتقاء از شرکتی، به آب و آتش بزند!
کسی که در آتش می سوخت، دخترک تازه به دوران رسیده ای بود؛ که می خواست راه صدساله را یک شبِ طی کند.
او فقط قصدش زمین زدن ستوده بود، آن هم از طریق مانلی!
ضعیف بودن شرکت مانلی باعث شد تا برای نابودی ستوده او را انتخاب کند.
چشم بست و زمزمه کرد:
- بعد از ستوده نوبت خودته بدبخت!
از روی تخت بلند شد.
تکرار اعلان پیامک گوشی اش دقیقه به دقیقه، نیش او را بیش از پیش باز می کرد.
سشوار را به برق زد و بی توجه به پیام های متوالی، موهایش را خشک کرد.
مانلی از آن ور خودش را می کشت تا بفهمد از کجا آدرس خانه را پیدا کرده؛ او از اینور در انتخاب دو کت مردد بود و جلوی آینه خودش را آنالیز می کرد!

*

مانلی که در جواب پیام های زیادش چیزی جز بی توجهی ندید، پوست لبش را کند و لب زد:
- یک حالی ازت بگیرم که با دمت گردو بشکنی!
وایستا فقط!
منو می ترسونی؟
پر حرص انگشتش را روی اعداد زد و شماره آن منشی قناسش را گرفت.
صدایش که آمد، گفت:
- خانوم یوسفی شمایین؟
یوسفی با تردید تائید کرد و مانلی پرسید:
- می تونید بیاید شرکت؟
منشی بدبخت گوش هایش برق گرفت!
مانلی ادامه داد:
- فقط آقای معتمدی از این قرار مطلع نشن!
در این چند وقت فهمیده بود که فرهاد کمی در دادن حقوق منشی و نظافت چی‌، خسیس است.
می دانست برای بیماری برادر زادهٔ کوچکش هم که شده قبول می کند!
مونا از کنارش رد شد و تنه محکمی زد.
کور بود!
روی مبل نشست و زمزمه کرد:
- لال می شدم برای تو تعریف نمی کردم!
مونا بلند جواب داد:
- بالأخره مامان می فهمید تو چرا بعضی شبا خونه نمیای!
تند توپید:
- چه ربطی داره من کارم تو شرکت طول می کشه!
مونا- کارت عیب پیدا کردن از سهرابه؟
کاش مثل همیشه خانه نمی آمد!
دیگر نیازی به توضیح نبود؛ مادرش همه ماجرا را فهمید.
لب روی هم فشرد.
شاید از حرص، شاید هم از عصبانیت!
بی توجه به اصرار های مادرش برای ماندن؛ از خانه بیرون زد.
ماندن در شرکت خیلی بهتر از خانه بود!

پرتوی ظلمت پارت۱۱

مانلی با عصبانیت از نافرجام ماندن نقشه اش، به سمت باغ معتمدی راند.
این نقشه مضخرف را او پیشنهاد داده بود!
چرا به حرفش گوش کرد؟
اصلاً چرا باید برای سرکوب نخبه ای مانند سهراب، از معتمدی کمک می گرفت؟
وارد جاده خاکی شد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
پیدا کردن آدرس کار سختی نبود چون در آن منطقه فقط چند ویلای بزرگ بود.
چشم چرخاند و از بین ویلاها، ویلایی با کاشی های مشکی و درب سفید را شناسایی کرد.
ماشین را دم در پارک کرد و پیاده شد.
انگشتش را روی زنگ فشرد، تا صدای معتمدی را شنید:
- دختر چته؟
زنگ سوخت!
باز کرد؛ و او بدون بستن در، از روی سنگ فرش ها گذر کرد و داخل خانه رفت.
کیف چرمی اش را روی میز کوبید و گفت:
- تو مفاد قرار داد ننوشتیم که با نقشه دست دوم همدیگرو خراب کنیم!
فرهاد با گذاشتن فنجان قهوه برای او روی میز، جواب داد:
- اولاً نقشه دست دوم نبود تو کار بلد نبودی!
دوماً...من گفتم پاشو برو شرکتش؟
مانلی حیرت زده لب زد:
- عه عه عه!
تو گفتی پاشو برو یک بحثی بنداز بینشون!
فرهاد از تلخی قهوه چهره اش درهم شد و گفت:
- خب من چه می دونستم تو کند ذهنی!
از کنار دخترک رد شد و روی کاناپه نشست.
مانلی کلافه از نفهمیدن کلامِ او، غرید:
- عین آدم حرف بزن خب بفهمم چی میگی؟!
جرعه آخر قهوه را که سر کشید، دست در جیبش فرو کرد و رفت جلوی مانلی ایستاد.
آرام لب زد:
- گفتم بری شرکتش اما نه برای بحث انداختن
برای شناسایی آدماش!
هنوز وقت می بره تا بفهمی وقتی بهت نقشه میدن باید چطور پیش ببریش!
صراحتاً داشت می گفت که با غرور کاذبش، همه چیز را خراب کرده!
چطور برای بار دوم وارد شرکت می شد؟
با این رسوایی به بار آورده، چند وقتی باید گم و گور می شد.
معتمدی با دیدن سردگمی مانلی، طعنه زد:
- داری به گندی که زدی فکر می کنی؟
آفرین!
مانلی عصبانی به رویش توپید:
- ببند دهنتو!
همش تقصیر توئه که اینجوری شد!
تو همینو می خواستی!
فرهاد صندلی ای عقب کشید و نشست.
با آرامش گفت:
- الان فقط دو راه داری!
یا نامحسوس شرکت سهراب رو زیر نظر میگیری و توی یک موقعیت حساس وارد عمل میشی!
یا کلاً بی خیال سهراب و رقابت و... میشی و میری سرکارت
کدومش؟
برای اینکه بیشتر او را روی گزینه یک متمرکز کند، ادامه داد:
- من جای تو بودم گزینه یک رو انتخاب می کردم بلاخره داره کارت رو ازت می گیره!
هرچند که کنار رفتنش برای تو خیلی سود داره ولی کمتر از تو برای منم سود داره!
با حالی خراب، مقابل فرهاد صندلی ای عقب کشید و نشست.
موفقیت های پی در پی سهراب، جماعتی را تشنه به خونش کرده بود.
حرف تمام شرکت های دانش بنیانی که در زمینه پزشکی فعال بودند؛ الگو قرار دادن شرکت ستوده، برای خودشان بود.
ناخودآگاه سوالش را پرسید:
- چی داره این شرکت؟
معتمدی قاطع جواب داد:
- همکار!
همکارای شرکتت رو با همکارای اون مقایسه کنی می فهمی چرا همیشه موفقه!
بیراه هم نمی گفت.
او یک مشت آدم با تجربه پیر را جمع کرده بود؛ که آخر عمری به جای کار کردن، به فکر پر کردن جیب هایشان بودند.
دکتر مقدم به او گفته بود که به خاطر داشتن نیروی جوان شرکت ستوده را انتخاب کرده است؛ اما او قاطع این فرضیه را رد کرد.
معتمدی با لبخند اضافه کرد:
- بهتره یک درخواست بدی برات نیرو بفرستن!
خیره فرهاد، از جا بلند شد و کیفش را برداشت.
بی هیچ خداحافظی‌، از ویلا خارج شد و با خودش غر زد:
- همین مونده تویِ پیر خرفت به من بگی نیروی جوان استخدام کنم!
انگار آماده گذاشتن من برم بگم بدن بهم!
اگر آدم بود که چهارتا لب گوری نمیاوردم!
سوار ماشینش شد و تخت گاز جاده خاکی را برگشت.
وارد آسفالت که شد، موبایلش زنگ خورد.
جواب داد و روی بلندگو گذاشت.
مونا لقمه را که تازه در دهانش گذاشته بود، قورت داد و داد زد:
- اِی الهی گور به گور بری!
چرا جواب نمیدی؟
در حالی که دنده را عوض می کرد که پر سرعت تر برود، گفت:
- جلسه بودم!
مونا بلند پرسید:
- چی میگی؟
نشنیدم!
جیغ زد:
- جلسه بودم!
مونا بدتر صدایش را بالا برد و توپید:
- چرا جیغ میزنی کر که نیستم!
مانلی، دنده را در دستش فشرد و نفسی آزاد کرد و لب زد:
- ببین من الان اصلاً اعصاب ندارم!
چی میخوای؟
بلاخره خواهرش بود و اخبار این چند وقتش را داشت.
برای همین پرسید:
- چیشده؟
باز با جناب ستودنی دعوات شده؟
مونا تنها کسی بود که از بین اعضای خانواده اش، ماجرای او و سهراب را می دانست.
ماجرایی که از شکست های پی در پی او و موفقیت های سهراب، نشأت گرفت.
مونا با نشنیدن صدای او، خودش شروع به حرف زدن کرد:
- تو بلد نیستی چطور از میدون به درش کنی!
باید ضعفش رو بدست بیاری که این یخورده سخته اما میتونی از یک راه حل آسون تر بری!
ماشین را کناری زد و مونا ادامه داد:
- تا اونجایی که من میدونم خودش و رفیقش مجردن!
تا ته نقشه را خواند و طعنه زد:
- به همین خیال باش که سهراب عاشق من بشه!
عمراً!
مونا سرد لب زد:
- از کجا میدونی؟
یکبار با عقل من برو جلو شاید جواب داد!

پرتوی ظلمت پارت۸

بی خیال غش کردن رفیقش، وارد آشپزخانه شد.
البته کثافتخانه واژه بهتری بود!
جعبه های خالی پیتزا از دو شب پیش روی میز بودند.
لیوان های چایی همینطور کنار سماور ردیف شده بود.
وضعیت رو اپن که چندان خوشایند نبود؛ سقف هم که تحت عملیاتی ناموفق در راستای پختن آبگوشت، با روغن طراحی شده بود.
یخچال هم که قطعاً هیچ کوفتی نداشت!
با تاسف زمزمه کرد:
- چطور تونستی انقدر عظیم گند بزنی؟!
سهراب زمزمه اش را شنید و در حالی که کتش را روی شانه می انداخت، گفت:
- تنها نبودم که!
به اتاقش که رفت، محمد چندش وار جعبه های خالی پیتزا و لیوان های کاغذی را در پلاستیک انداخت.
با کیسه بزرگ آشغال، بالای سر سهراب که خودش روی تخت انداخته بود؛ ایستاد.
الکی به دروغ پراند:
- مامانت دیروز بهم گفته از دور خونه فیلم بفرستم!
بفرستم؟
سهراب نوچی کرد و کیسه آشغال را از دستش گرفت.
مگر به همین تهدید های دروغکی از او کار می کشید!
کف آشپزخانه را پیر شدند تا تمیز کردند!
سهراب داشت خروار ظرفی که روی میز ریخته بود را مرتب می کرد.
ساعت دو و نیم شب، آنها مشغول تمیزکاری بودند.
محمد دستی به پیشانی پر عرقش کشید و نالید:
- الهی خفه شی سهراب!
حیوونم به حیوونی طویله شو ماهی یکبار هوف می کشه!
سهراب تندی جواب داد:
- حالا یکبار اومدی کمک کنی!
محمد- پس اونی که هر ماه التماس دعا داره بیام خونه تمیز کنم تو نیستی؟!
خواست جواب محمد را با طعنه به وضعیت اتاق خودش بدهد، که در زدند.
سهراب رفت در را باز کرد و با پریسا مواجه شد.
همان دخترک بی آرایش داخل آسانسور، که البته الان صد کیلو مواد به صورتش پاشیده بود!
کاسه آش بزرگ را از دستش گرفت و گفت:
- دستتون درد نکنه
پریسا با چشمانی که داخل خانه را چک می کرد لب زد:
- مادرم گفت براتون بیارم مثل اینکه آش خیلی دوست دارین!
بله ای گفت و خواست در را ببند که پریسا تندی پرسید:
- ببخشید من نمیدونستم دوستتونم هستن یا نه که دوتا بیارم
هستن؟
بی ربط پاسخ داد:
- غذا زیاد تو یخچاله دستتونه درد نکنه!
و در را بست!
کله محمد از پشت دیوار آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- نفهمید که؟
ابرویی بالا انداخت و کاسه آش را به او داد.
محمد با دیدن تزئینات روی آش، سوتی زد و زمزمه کرد:
- دختره سطل کشکو خالی کرده!
ظرف هارا که جمع کرد، کاسه آش را دو نفری خوردند.
خوردنشان در یک کاسه از روی علاقه نبود؛ حوصله ظرف درآوردن نداشتند!
محمد نگاهی به موهای قهوه ای تقریباً روشن او انداخت و گفت:
- سهراب؟
بیا برات رنگ بزارم!
رشته ها در گلوی سهراب، چوب خشک شد.
چندباری سرفه کرد و توپید:
- محمد!
دست از سر من بردار!
محمد نبود اگر سرش را رنگ نمی کرد!
با اخم به اتاقش رفت و باقی کاسه را برای شکم فراخی به اسم محمد گذاشت.
جلوی آینه اتاقش ایستاد و کمی به خودش نگاه کرد.
چشمانش و موهایش که همرنگ بودند؛ ريشش هم که قهوه ای بود.
پوستش گاهی سفید بود گاهی تیره تر!
ولی ابروهایش را دوست داشت!
چهره اش را مهربان می کرد!
کمانی بود اما میانش پیوندی نداشت.

پرتوی ظلمت پارت۶

بعد از وراجی های ستاره، چشمانش را برای دقایقی بست.
نیاز داشت ذهنش را مرتب کند تا بتواند وسط انبوه مشکلات به وجود آمده، شریفی سر به هوا را هم جا دهد.
نفس عمیقی کشید و شماره خانوم شریفی را گرفت.
انگار منتظر بود!
به محض اولین بوق گفت:
- سلام آقای دکتر!
سلامی کرد و با مکث ادامه داد:
- بیاین داخل اتاق قبلشم یک برگه آچار بیارید.
باید سنجیده عمل می کرد!
پنج دقیقه گذشت و شریفی وارد اتاق شد.
به حالت نشسته درآمد و با اشاره به میز لب زد:
- استامپ رو بیار
خانوم شریفی حیرت زده با کاغذ، خودکار و استامپ روی کاناپه مقابلش نشست و منتظر شنیدن حرف های او ماند.
بی مقدمه گفت:
- هرچی میگم رو بنویس!
اینجانب پریا شریفی متعهد می شوم که چنانچه یکبار فقط یکبار دیگر از من خطایی رویت شد چه توسط خود آقای ستوده چه همکاران
نفسی گرفت و جمله آخر را مانند تیری به سمت چشمان منتظر دخترک پرتاب کرد:
- بدون هیچ عذر و بهانه ای بعد از تسویه حساب برای همیشه از شرکت برم!
دستانش دیگر می لرزیدند.
خودکار را از دستش گرفت و خودش نوشت.
برگه را به طرف خانوم شریفی برگرداند و زمزمه کرد:
- امضاش کنین انگشت هم بزنین
دست سردش را تکان داد و برگه را امضا کرد.
خودش گوشی شریفی را برداشت و از صفحه عکس گرفت.
حین رفتن به سمت میزش گفت:
- اون عکس رو بک گراند گوشیتون می ذارید تا هوای عاشقی به سرتون نزنه!
شریفی با همان صورت خیس از اشکش لب زد :
- میشه انقدر منو تحقیر نکنید؟
- من تحقیرتون نمی کنم ولی بنظر میاد شما خودتون دچار این مرض هستید که دوماهه پی شماره افشین زمینو پاره کردید!
حرف هایش مانند گدازه های داغی بود، که گوش های شنونده را پس از شنیدنش می سوزاند!
صورتش، تکه ای خون شد!
به آنی دخترک خودش را از جلوی چشمان او محو کرد.
احتمال داد کلاً برود، اما خیره خیره به سمت سالن پایین رفت!
روپوشش را تن کرد و خودش را به پایین رساند.
حسام عصبانی سر حسین فریاد می کشید و صدایش سالن را پر کرده بود.
بارها این رفتار را دیده بود اما بخاطر روابط برادری شان، سعی کرد دخالت نکند!
کنار دست محمد ایستاد و نگاهی به قطعات سرهم شده کرد.
جز تعداد کمی از قطعات انبار، بقیه فرسوده شده بودند.
افشین، خسته با صدایی گرفته نالید:
- چرا وقتی میشه قطعه نوشو خرید باید از انبار گونی گونی قطعه بیاریم تست کنیم؟
حوصله حرف زدن نداشت و کوتاه پاسخ داد:
- چون اونقدری پول نداریم که بخوایم همه قطعاتشو از بیرون بخریم!
افشین نوچی کرد و از جایش بلند شد.

تا پاسی از شب همینطور از این طرف به آن طرف می رفتند و قطعات را با کمک هم می ساختند.
کارهای ریزفنی را تا نیمه پیش بردند و برای باقی قطعات باید بقیه همکاران متخصصشان هم حضور می داشتند.
خسته نباشید و خدا قوت بلندی گفت و کار را تعطیل کرد.
در سالن را بعد از بیرون آمدن همه بچه ها، بست.
دیگری اثری از سردرد نبود.
داخل اتاقش رفت و کتش را پوشید.
همین که خواست از اتاق خارج شود، صدای داد و فریاد های حسام را شنید.
در محوطه شرکت حرف می زد، اما صدای بلندش در شرکت می پیچید.
وارد محوطه شد و پرسید:
- چه خبرتونه؟!
حسام، اخمو گفت:
- مرتیکه قناسو نگا ماشینمو چیکار کرد؟
محمد در جواب کولی بازی هایش غر زد:
- خب حالا توام یک خط انداخته دیگه!
بعدشم داداشته تو یک خونه این توام برو خط بنداز!
هنوز کفن حرف محمد خشک نشده بود که حسام ماشینش را روشن کرد و محکم به گل گیر ماشین حسین زد.
این دو را اگر دشمن خونی خطاب می کردند، باور پذیر تر از واژه برادر بود!
گازش را گرفت و رفت.
خدا را شکر می کرد برای اینکه از اول خلقتش برادری در کنارش نبود و نیست.
این حسام که تکه آتشی بیش نیست!
محمد مبهوت لب زد:
- جای حسین بودم با تراکتور آسفالتش می کردم!
بی ربط پرسید:
- ماشین داری یا برسونمت؟
محمد نگاهش را از ماشین حسین گرفت و جواب داد:
- ماشینم دادم کارواش امشبم هیچکی خونمون نیست!
به شوخی پراند:
- باز میخوای خراب بشی روی سر من؟
محمد - تاج همیشه جاش روی سره!
از جوابش خندید و پشت فرمون نشست.
تا به خانه برسند، محمد تخت خوابید.
هر وقت مادر و پدرش می رفتند، خاله تا وقتی محمد به خانه اش می رسید، مدام زنگ می زد.
می ترسید دور از چشمش کاری کند!
اعتماد داشت، ولی از شوخی های رکیک و جلف بازی های اخیرش، دیگر کامل خودش را در چشم خانواده بی اعتبار کرده بود.

پرتوی ظلمت پارت۴


حین کار، حواسش به هر طرفی پرواز می کرد!
از خواهر و مادرش به محمد که پیدایش نبود، تا خانوم شریفی و دستگاهی که هفت ماه دیگر باید تحویل داده می شد.
صدای افشین که پایان ساعات کاری شان را اعلام کرد، به خود درگیری ذهنی او پایان داد.
نمی خواست در منگنه قرارشان دهد برای همین گفت:
- چون تا هفت ماه دیگه باید تحویل بدیم شرکت تا دو شب هست می تونید استراحت کنید برگردید
افشین،حسین و برادرش حسام که جزو مجردین مجموعه بودند، ماندند.
فقط خانوم روشن با همسرش رفت چون قرار بود به استقبال یک کربلایی بروند.
حسام طبق معمول به پسرخاله اش زنگ زد تا سفارش غذا دهد.
گوشی را دم گوشش گذاشت و خطاب به او لب زد:
- به حساب شما آقای دکتر!
لبخندی زد و جواب داد:
- باشه
فقط بیشتر از املت سفارش ندی!
حسام خندید و سفارش دو پرس جوجه و سه پرس کباب داد.
حسین درحالی که از کنار برادر کوچکش عبور می کرد، مشتی به شکمش زد و توپید:
- گشنه ی عالم!
پاشو اتاقتو جمع کن شتر جلوش زانو میزنه!
حسام تماس را قطع کرد و جواب داد:
- من نصفه خودمو صبح تمیز کردم نصف دیگش از توعه!
و با شیطنت خاصی رو به او گفت:
- دکتر‌ میدونی حسین شب جمعه ها کجا میره؟
با خنده سری به معنای پرسشی تکان داد که حسین فریاد کشید:
- حسام دهنتو ببند!
با نزدیک شدن حسین، حسام ترسی ساختگی در کلامش می ریزد و می گوید:
- باورکنین میره گلزار شهدا!
خطاب به حسین مزه پراند:
- تقبل الله برادر!
مارو تو قنوتای شهادتیت یاد کن!
حسین با خنده دستی در موهاش مشکی لختش فرو برد و لگد نامحسوسی حواله حسام کرد.
دو برادر کاملا متضاد هم بودند!
حسین خجالتی و کم حرف اما حسام بیش فعال و پر حرف، آن هم حرف هایی که گاه همه را از خنده سرخ می کرد!
حالا که کسی زیاد معطوف او نبود، بهتر بود به دنبال محمد می گشت.
پیدا کردنش سخت نبود!
اتاق فکر او همیشه کنج انبار ابزار شرکت بود.
نگاهی به چهار طرفش انداخت و در را باز کرد.
آرام صدا زد:
- محمد؟
صدایی ضعیف از ته انبار به گوشش خورد.
در را بست و با چراغ قوه به انتهای انبار رفت.
کارتونی برداشت و رویش نشست.
آهسته گفت:
- چرا اومدی اینجا؟
محمد سر بلند کرد و جواب داد:
- چرا بیرونش کردی؟
حالا من گفتم دختره یکم خُل میزنه ولی نگفتم بندازش بیرون که!
انگشت اشاره بالا گرفت و گفت:
- اولاً اینکه خودتو قاطی این ماجراها نکن اینا هیچ ربطی به تو نداره!
دوماً ما داریم یک کار گروهی انجام می دیم اون خانوم اصلاً جنبه انتقاد نداره!
سوماً دفعه بعدی وسط کار ول کنی بری تورم اخراج میکنم هیچ تعارفی هم باهات ندارم!
الانم بیا کارات مونده برای رفتن کسی که ذره ای براش کار مهم نیست عزا نگیر!
سخنانش را کاملاً جدی و صریح به سمت محمد پرتاب کرد و از جایش بلند شد.
بیرون که رفت، حسام سفره را روی زمین پهن کرده بود.
با آمدن او گفت:
- به افشین بگید بیاد من باهاش حرف نمیزنم!
نشست و با حیرت از رفتارهای عجیب مجموعه اش لب زد:
- چه بچه بازی در میارین شماها!
حسام غذای او را داد و غرید:
- من بچه بازی در نمیارم ایشون در شأن و منزلتشون نمی بینن با ما همکلام بشن!
حیف که دستش در زمینه اخراج فعلاً بسته بود وگرنه همه را بیرون می کرد!
حرفش را در دلش نگه نداشت و زمزمه کرد:
- مهدکودک میزدم سنگین تر بودم!
انگار زمزمه اش را حسام شنید که خود، افشین را صدا زد.
هر قاشقی که خوردند، یک نظریه ارائه کردند که کدام قطعه را بخرند یا به جای خریدن از قطعات باقی مانده داخل انبار استفاده کنند.
آنقدر بحثشان بالا گرفت که افشین گفت:
- بابا داریم غذا می خوریم!
حسام با اخم درهم توپید:
- همه مثل تو فقط دغدغه شکم ندارن!
چه زبان تند و تلخی داشت!
جهت عوض کردن بحث، نظر داد:
- این قطعه هارو که هنوز لازم نداریم!
هر وقت لازم شد از انبار میاریم یا سفارش می دیم بیارن
حسین نوشابه اش را سر کشید و پرسید:
- چقدر دادن؟
آخرین قاشق غذا را داخل دهان برد و با انگشتانش عدد پنج را نشان داد.
حسین متعجب زمزمه کرد:
- پنج میلیارد؟
محمد سر بالا آورد و خیره او شد‌.
پس برای همین رمز کیف را نمی داد!
از دهن لقی هایش ترسیده بود، که مبادا رمز کیف از دهانش در برود!

نوشابه اش را دست گرفت و بلند شد.

پرتویِ ظلمت پارت۳

روی صندلی اش نشست و گزارشات را با سیستم از نظر می گذراند.

سکوت طولانی محمد را که دید، بدون نگاه کردن گفت:

- شنیدم یک بنده خدایی قراره ماشین بخره

محمد تنها به گفتن《مبارکه》 بسنده کرد و از اتاق خارج شد.

بلافاصله بعد از خروج محمد،خانوم شریفی با سر و روی بهم ریخته وارد شد.

تا خواست چیزی بگوید، خانوم شریفی روی صندلی مقابل میزش نشست و شروع کرد:

- ببخشید آقای ستوده ولی من نمیتونم با آقای ایمانی کار کنم!

با تعجب پرسید:

- چرا؟

خانوم شریفی- دائماً از کار من ایراد می گیرن بفرمایین اینم نتیجه گیردادناشون!

به سوختگی های برُدی که روی میز گذاشت نگاهی کرد و گفت:

- خانوم شریفی شما مسئول کنترل کیفیت مجموعه هستین...

هنوز نذاشت حرفش را تمام کند، توپید:

- آقای ستوده من میدونم جایگاهم تو مجموعه چیه ولی بهتره جایگاه دوستتون رو بهش یادآوری کنید!

بُرد را برداشت و رفت‌.

دکتر فقط موفقیت مجموعه را می دید و هیچ خبری از زلزله های دقیقه ای میان همکاران نداشت.

روپوشش را تن کرد و به سالن پایین رفت.

پشت دستگاه نشست و هدفون را روی گوش هایش گذاشت.

خطاب به محمد گفت:

- دستگاه رو روشن کن!

محمد آرام پرسید:

- سیگنال برقراره؟

جواب داد:

- برقراره

محمد- آماده؟

- آماده

فشار دستگاه ثانیه به ثانیه بیشتر می شد.

محمد یکی یکی اعداد را زیاد می کرد و نترکیدن دستگاه نشان از تحمل ظرفیت بالای آن می داد.

حین کار، محمد برگه هارا از روی میز به سمت او هل می دهد.

نیم‌نگاهی به کاغذ ها می کند و می گوید:

- خاموش کن بسه!

هدفون را از روی گوشهایش بر می دارد و نگاهی به برگه های پیش رویش می اندازد.

محمد آرام گفت:

- خانوم شریفی به حرف من هیچ توجهی نمیکنه اما انگار نظر تو خیلی براش مهمه!

تعداد خطاهای این دختر غیرقابل شمارش بود.

هیچ کس را هم قبول نداشت!

قصد داشت چندباری به رویش بتوپد اما دختر بودنش مانع شده بود.

برگه هارا برداشت و قبل از رفتن، مجوز تست دستگاه روی ماشین را امضا کرد.

شریفی با دیدن او که داشت به سمتش می رفت، از جا بلند شد.

روی صندلی چرخ دار خانوم شریفی نشست و پرسید:

- شما مسئول کنترل کیفیت هستین؟

سوالش ناگهانی بود ولی باید یک چیزهایی را هر روز یادآوری می کرد.

شریفی حیرت زده و با من من می گوید:

- بَ...بله!

صریح لب می زند:

- خانوم شریفی اینجا یک مجموعه دانش بنیانه و شما مسئول کنترل کیفیت قطعات هستی باید هر هفته و هر روز من به شما بگم که کار ما گروهیه و باید جنبه نقد و تشویق داشته باشید

رویه ای که شما پیش گرفتید نه به نفع من هست نه به نفع این مجموعه

بخواید به همین منوال ادامه بدید همین الان برای تصفیه بیاید دفتر من!

خواست برود که شریفی بازویش را محکم گرفت و توجیه کرد:

- آقای دکتر باورکنین من کارم خوبه فقط دوستتون دائماً تو کار من دخالت می کنه!

تشر زد:

- دوست من فقط دیروز به شما تذکر داده!

چنان دروغ های شاخ داری از خودش می ساخت، که قصد کرد همانجا مهر اخراج را بر پرونده اش بکوبد!

بازویش را از دستان ظریف او خارج می کند و در مقابل اراجیف او داد زد:

- بارها خودم خواستم بگم ولی هربار چشم پوشی کردم!

ولی انگار متوجه نمیشید!

خانوم شریفی اینجا محل کاره نه محل مخ زنی!

فریادش توجه همه را معطوف او و دخترک لرزان پیش رویش کرد.

این بغض ساختگی و اشک های تمساح را خوب می شناخت!

با ولوم پایین تری اضافه کرد:

- تشریف بیارید دفتر...با همه وسایلتون!

به طبقه بالا می رود و همین که به اتاقش می رسد، روپوش را سمت میز پرت می کند و خودش را روی مبل می اندازد.

اثرات مسکنی که خورده بود، کم کم داشت از بین رفت.

هنوز از غوغای چند دقیقه پیش چیزی نگذشته بود که دکتر مقدم زنگ زد.

سلام خسته ای داد و دکتر کوتاه گفت:

- بهتره تو شرایط الان هیچ کسی از مجموعه خارج نشه خودت که بهتر میدونی!

با صدایی خش دار جواب می دهد:

- هرکاری که اون میکنه ما باید بعدش درستش کنیم عملاً یک نیروی اضافیه!

دکتر- امروز بفرستش اینجا خودم باهاش صحبت میکنم

هیچ کسی تا زمان تحویل پروژه نه باید اضافه بشه و نه باید کم بشه متوجهی؟

زمزمه وار (باشه)ای گفت و تماس را قطع کرد.

تا چند ساعت بعد از آن ماجرا، هیچکس با او حرف نمی زد!

قطعات سفارشی رسید و طبق الگوهای رسم شده، هر دو نفر روی بخشی از پروژه مشغول به کار شدند.

سختی کارشان فقط ریز بودن قطعات و حساسیت بیش از حدشان بود وگرنه آنها سخت تر از این قطعه را ساخته بودند!

نگاهی به ساعتش انداخت و دستی به پیشانی کشید.

غرق کار که می شد، درد را فراموش می کرد!

با آخی که محمد گفت، دست از کار کشید و پرسید:

- چیشد؟

محمد دستمالی دور انگشت اشاره اش پیچید و همانطور که می رفت گفت:

- دستم سوخت!

افشین که رو به رویش آن طرف میز ایستاده بود، آهسته لب زد:

- به خاطر اخراج خانوم شریفی اینجوری شدن

خواست به دنبالش برود اما پیش چشم بقیه نمی توانست کاری بکند.

پس عینکش را زد و کار را ادامه داد.

پرتویِ ظلمت پارت۲

همین که وارد دفتر شد، صدای داد و بیداد های دختری نظرش را جلب کرد.
رو به منشی دکتر مقدم می توپید:
- این جماعت فکر کردن زن نمیتونه کاری کنه!
آقای مقدم خوب گوش کن ببین چی میگم فقط امروزو یادت باشه
حق منو دادی به یک بچه مرفه چون اون مرده!
دکتر عصبانی از دفترش بیرون می آید و متقابلاً داد می زند:
- بس کن خانوم حقیقی خجالت بکش!
من اگر اون شرکت رو انتخاب کردم به خاطر داشتن نیروهای پرکارش بود نه بخاطر مدیر شرکتش!
مانلی از موضعش پایین نیامد و با گستاخی جواب داد:
- برو حاج آقا برو الان نمازت قضا میشه!
برگشت و چشمانش به او افتاد.
پوزخندی زد و لودگی کرد:
- خوب داری میتازونی پسرِحاجی ستوده!
بتازون ولی بدون همینجوری که داری میری بالا یک روزی همینجوری با سر میافتی زمین!
خواست جواب بدهد اما مانلی به سرعت از کنارش عبور کرد و رفت.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا داخل
بار اولش نبود کولی بازی در می آورد، کار هر مناقصه اش بود.
فکر می کرد همه کمین کرده اند تا حق او را بخورند!
روی صندلی نشست و دکتر برگه های قرارداد را مرتب شده جلوی او قرار داد.
خودکار را از روی میز بر می دارد و تک تک برگه هارا امضا می کند.
دکتر پیشانی اش را کمی ماساژ داد و با عقب راندن موهای جو گندمی اش به عقب گفت:
- می دونم تقاضای سنگینی هست اما چاره ای نیست
باید این دستگاه ظرف هفت ماه تحویل داده بشه
با تردید می پرسد:
- می تونین دیگه؟
گلویش را صاف کرد و جواب داد:
- حاج آقا خوبه می گید سنگین!
ولی باشه هر جور شده تا هفت ماه تمومش میکنم!
کیف سامسونت را به همراه رمزش از دکتر می گیرد و بلند می شود.
این وسط محمد تند و تند زنگ می زد!
دکتر مقدم با نگاه امیدواری لب می زند:
- ستوده...من به تو خیلی اعتماد کردم!
دکتر او را به اندازه پسرش دوست داشت.
آن هم به خاطر کارنامه درخشانی بود که این چندسال ارائه داده بود.
از دفتر که خارج شد، تلفنش را جواب داد:
- وقتی جوابتو نمیدم معنیش چیه؟
محمد خونسرد گفت:
- کلید فایل اتاقتو پیدا نمیکنم کجا گذاشتی؟
- سر قبرم!
با حرص قطع می کند و پله هارا دوتا دوتا پشت سر می گذارد.
سوار ماشین شد و آن را به سمت شرکت راند.
همین که به جلوی در شرکت رسید، موبایلش دوباره زنگ خورد.
این دفعه مادرش بود.
تا تماس برقرار شد شروع کرد به آمار گرفتن از وضعیتش!
مادر بود دیگر...
کمی از وضع خورد و خوراکش پرسید وقتی مطمئن شد در نبودش اتفاقی نیفتاده، گله کرد:
- یک وقت زنگ نزنی حال مادرتو بپرسی؟
من هیچ لااقل به خواهرت زنگ بزن یادش نره یک برادری ام داره!
از پله های شرکت بالا می رود و با آرامش می گوید:
- اگر وقت داشتم که زنگ می زدم بعدشم من با شما همین دو شب پیش دو ساعت حرف زدم گوش من هنوز داغه!
مادرش کنایه غیر مستقیمش را می فهمد و غر می زند:
- باشه آقا سهراب!
منو باش گفتم پسرم دلش برام تنگ شده بهش زنگ بزنم ببخشید مادر نمیدونستم گوشت داغ میشه!
مزاحمت نمیشم
صدایش کمی از حالت آهسته بالاتر می‌رود و می توپد:
- مامان!
من کی گفتم مزاحمی؟
درگیر مناقصه بودم الان تازه رسیدم شرکت
حالا حالِ ستاره چطوره؟خوبه؟
انگار هنوز دلخوری مادرش‌رفع نشده بود که با همان لحن قبلی گفت:
- شمارشو که بلدی زنگ بزن!
هوفی می کشد و می گوید:
- باشه پس شب زنگ می زنم خونه ستاره
با خداحافظی کوتاهی به تماس پایان می دهد.
با قدم های بلند خودش را به اتاق رساند و کیف سامسونت را روی میز گذاشت.
محمد با دیدن کیف سامسونت سوتی کشید و برداشت تا بازش کند.
آهسته لب زد:
- رمز داره
محمد با نگاه کوتاهی به او می پرسد:
- خب چیه رمزش؟
- کلید فایل پشت قاب عکسه
محمد آرام کیف را می گذارد و قاب عکس را بر می دارد.
می دانست قطعاً رفیق ده ساله اش از این رمز ندادنش ناراحت شده اما چاره ای نداشت، نباید کسی می فهمید!
نقشه های مورد نظرش را برداشت و روی تخته نصبشان کرد.

پرتویِ ظلمت پارت ۱


درحالی که دمپایی هایش را لِخ لِخ روی زمین می کشید، به سمت آشپزخانه رفت.
از دیشب درد بدی به درون سلول های مغزش نفوذ کرده بودند و سرش داشت می ترکید!
جعبه قرص را از کابینت برداشت و با ریختن همه آنها روی میز، به دنبال مسکن سردرد گشت.
حیف امروز کارش مهم بود و حضورش الزامی وگرنه با یک تماس به محمد، کل روز را می خوابید.
در یخچال را باز کرد و با دیدن وضعیت درون آن لب زد:
- کویر لوت ازین آباد تره!
درش را محکم بست و سمت اتاقش رفت.
در شخصیتش نبود کت و شلوارش را اتو کند برای همین هر روز کت و شلوار جدید می پوشید و قبلی را به خشک شویی می داد.
این وضعیت آشفته خانه، تا دو هفته دیگر که مادرش از ترکیه به ایران بیاید ادامه داشت.
دکمه های سر آستین را را بست و با برداشتن کیفش،از خانه بیرون زد.
آقای جمشیدی از آسانسور بیرون آمد و گفت:
- به به آقای دکتر!
خوبی؟
لبخندی زد و جواب داد:
- سلام بله ممنون
جمشیدی با اجازه ای گفت و داخل خانه اش شد.
وارد آسانسور که شد،سرش را به بدنه طلایی رنگ آسانسور تکیه داد.
ساعت هفت جواب مناقصه اعلام می شد و او ده دقیقه مانده به هفت تازه سوار ماشینش شد.
حین رانندگی، محمد زنگ زد.
نه یک مرتبه بلکه مکرر تماس می گرفت!
نگران شد و کناری کشید و جواب داد:
- بله؟
صدای محمد از میان سروصدای دستگاه ها به گوشش رسید که گفت:
- مناقصه رو بردیم!
نور به چشمانش بخشیده شد!
دستپاچه پرسید:
- محمد تو مطمئنی؟
داری سرکارم می زاری؟
محمد خنده ای کرد و انگار واقعاً این بار شوخی ای در کار نبود.
بارها در مناقصه ها انتخاب شده بود اما این بار حساس تر از دفعات پیش بود.
بخاطر تحریم، کشوری که یکی از قطعات دستگاه Pect را به آنها می فروخت، صادرات قطعه به ایران را ممنوع کرد.
ساخت این دستگاه و کمک به بیماران سرطانی، برای چه کشوری مهم بود؟
تحریم ها هر چقدر فشار داشت، عوضش یک ویژگی مثبت داشت.
او چندسالی بود که شرکت دانش بنیان را مدیریت می کرد اما هیچگاه به اندازه این دو سال از آنها درخواست کمک نمی شد!
به شرکت می رسد و تا ماشین را پارک می کند، محمد با جعبه شیرینی و شیرینی خوران به سمتش می آید.
دلش شاد بود!
در طول مسیر پارکینگ تا شرکت، صد ایده رنگی داد!
به موهای تازه قهوه ای شده اش خیره شد و گفت:
- این دفعه قابل تحمل شدی!
محمد فقط پوکر نگاهش کرد.
می دانست بینشان همیشه شوخی هست برای همین از هم دلگیر نمی شدند.
همین که چشم کارمندان به او افتاد، سیل تبریکاتشان به سویش روان شد.
جوابشان را داد و وارد اتاقش شد.
محمد روی مبل دو نفره نشست و جعبه شیرینی را روی میز گذاشت.
تا قبل از ظهر، کمی کارهایش را جلو انداخت و با محمد روی ابعاد و مختصات دستگاه متمرکز شدند.
ساخت این قطعه زمان بر بود!
لب به اعتراض باز کرد:
- هفت ماه خیلی کمه!
محمد سر بلند کرده و می گوید:
- یه سری قطعه های ریزش آماده شده هست
- خوبه میگی ریز!
محمد انگار چیزی یادش آمده باشد خودکار را با نقشه ها می اندازد و می پرسد:
- راستی تو شرکت مانلی حقیقی رو می شناسی؟
سری به تائید تکان می دهد.
محمد ادامه داد:
- دکتر مقدم می گفت وقتی شنیده شرکت شما برای این مناقصه انتخاب شده کلی داد و بیداد کرده که شما پارتی بازی کردید!
مانلی حقیقی،همان دختر حسود چشم آبی بود.
کی قرار بود این دختر دست از تخریب او بردارد؟
هدفش از این همه آزار و اذیت چه بود؟
دستی به ته ریش تازه اصلاح شده اش کشید و گفت:
- مهم نیست ولش کن
فعلا مانلی حقیقی موضوعی نبود که بخواهد ذهنش را بخاطر او درگیر کند.
ماسک به صورت زد و با محمد، چرخی در سالن زدند.
گاهی می ایستاد و به فعالیت همکارانش دقت می کرد.
شاید او تنها مدیری بود که اینگونه حواسش معطوف همکارانش بود.
خانوم شریفی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه به سمتش می آید و با دادن بُرد به او می گوید:
- میشه یه نگاهی بهش بندازین؟
البته اگر فرصتشو دارین!
بُرد را در مانیتور می اندازد و بعد از چند دقیقه خیره شدن به اعداد و ارقام روی صفحه، بُرد را زیر میکروسکوپ می برد.
خطاب به خانوم شریفی لب می‌زند:
- پنس لطفاً
پنس را که به دستش می دهد، آن شئ ریز را از بُرد جدا می کند.
این شئ ریز ظرفیتش بالاتر از حد بُرد بود.
خواست فریاد بزند تا دخترک رو به رویش کمی خودش را جمع و جور کند اما آهسته شروع به سخن گفتن کرد:
- خانوم شریفی لطفاً به ظرفیت هر جزئی که به بُرد می زنید دقت کنید
شریفی شرمنده لب می‌گزد و چشمی می گوید.
در لاین سوم هم چرخی می زند و اشکالات ریز بچه هارا برطرف می کند.
با نگاهی به ساعت به محمد گفت:
- من باید برم پیش دکتر مقدم
یواش اضافه کرد:
- حواست به خانوم شریفی باشه هنوز یه خورده اشتباهایی داره!
محمد با نگاه کوتاهی به شریفی پاسخ می دهد:
- خیالت راحت حواسم هست
به طبقه بالا می رود و با برداشتن کت و کیفش، سوار ماشین شده و به سمت دفتر دکتر مقدم می راند.

رمان پرتوی ظلمت

نام رمان: پرتویِ ظلمت

نویسنده: نرگس بانو

ژانر رمان: اجتماعی- جنایی- علمی

خلاصه رمان:

سهراب ستوده!

دکتری موفق و دارنده شرکت دانش بنیان و متخصص در ساخت تجهیزات پزشکی و اندک تخصص هایی در ساخت خودرو با ایده های نوین!

داستان از جایی شروع میشه که ایران تو تحریم قرار می گیره و کشوری که به ایران تو ساخت دستگاه Pect کمک می کرده، از هر گونه صادرات کالا به ایران خودداری میکنه و این باعث میشه ایران از شرکت های دانش بنیان خودش بیش از پیش تقاضای ساخت قطعات یا دستگاه هایی رو بده که تا قبل تحریم وارد کننده بوده.

دستگاه Pect یکی از دستگاه هایی هست که در طول درمان بیماران سرطانی استفاده میشه و نبودش باعث اختلال جبران ناپذیری تو جامعه بیماران سرطانی میشه.

از این رو در یک مناقصه بین چند شرکت، دو شرکت ویژگی های تقریباً مساوی داشتن اما سرمایه گذار پروژه با توجه به تجربیات قبلش میخواد که سرمایه گذار شرکت سهراب ستوده بشه!

مانلی حقیقی!

کسی که تو مناقصه ها چندباری از سهراب ستوده شکست خورده و اونو باعث موفق نشدنش میدونه برای همین تمام تلاشش رو میکنه تا سهراب ستوده رو به زمین بزنه!

و این ماجرا به یک قتل ختم میشه!

قتلی که اولین مظنونش، سهراب ستوده اس!


خب دوستان گرامی؛ سلام!

بنده پس از چند رمان خراب کردن و افتضاح به بار آوردن توانستم یک رمان آدم وار تحویل بدم😂

بخوانید و نظر خود را بیان کنید.