هفتسنگ پارت۳
فارغ از دغدغههای ترانه، پرسید:
- برای پاداش فرزندآوری ثبت نام کنم؟
نگاه گیج ترانه را که دید، صلاح دید بیشتر توضیح بدهد و از پاداشی که شرکت برای کسانی که قصد بچهدار شدن را دارند، گفت. نگاه خیره ترانه، لبخند او را جمع کرد، تا آنجایی که دیگر اثری از شادی در چهرهاش پیدا نبود.
ترانه: امیر تو همهجا با زبونت فکر میکنی و تصمیم میگیری؟ عقلت کف دهنته نه؟ گوشات خوب همه چیزو میشنوه ولی نمیفهمی یکماه شده دارم دنبال آموزشگاه، به همهجا زنگ میزنم؟
امیر خلاف موضوع مورد بحث، پنج میلیونی را که جدا کرده بود، وسط میز انداخت و گفت:
- این اجارهخونه. دیگه چی موند؟
کل باقیمانده جفتشان شد، سه میلیون که قطعاً نصفش بهخاطر تعمیرات منزل میرفت.
ترانه آهسته جواب داد:
- هیچی... فعلاً بحث بچهرو پیش نکش خب؟ بزار خونه بخریم، خیالمون راحت بشه که حداقل تو سرما یک وقت با بچه پرتمون نکنن بیرون.
امیر اما کوتاه بیا نبود. سریع نظریه داد:
- رهن میکنیم!
ترانه ادایش درآورد و جعبه را تکان داد و دوباره ادایش را درآورد؛ یعنی با توجه به بانک مرکزی کوچکشان باید نظریههایش برای عمهخدابیامرزش نگهدارد.
شام ماکارونی بود. غذایی که امیر آن را با نیمکیلو سس ترکیب میکرد تا کوفت کند؛ آنقدر سس میریخت تا تمام محتوای ظرف آغشته به سس شود. گاهی اوقات فکر میکرد که نکند مادرشوهرش ویار سس داشته؟ نکند بهجای شیشهشیر در حلق این بچه، قوطی سس را چپانده بودند؟ ولی امیرعلی این فرضیه را ثابت میکرد که روزی به عنوان جایزهطلایی، از قوطی سس درآمده!
بیخیال چنگالش را در ماکارونیهای جورواجور ظرف فرو کرد و گفت:
- فردا اگر زودتر از شرکت برمیگردی بگو بریم برای عید خرید کنیم.
حالا نوبت امیرعلی بود. جعبه جادویی را روی میز کوبید و جواب داد:
- خرید کنیم؟ دیوونه شدی؟ با اینا حتماً میتونیم خرید کنیم! بزار یک قرونمون بشه دو قرون، خونه بخریم.
یکییکی حرفهایش را داشت به خودش تحویل میداد و دقیقاً با همان لحن و حالت صورت میگفت. تمام این یکماه حرفهارا دقیق حفظ کرده بود تا بلاخره روزی حافظه پر شدهاش را خالی کند.
ترانه: باشه! چقدر به خودت فشار میاری، نمیریم. خوبه؟
امیر لیوان نوشابهاش به لبش نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت. نصف لیوان را که خورد، گفت:
- نه، بریم من دیگه لباس ندارم، روم نمیشه دیگه پامو بزارم شرکت، اون مانتو صورتیم هست؟خب...
بازهم داشت ادای او را در میآورد. صورت سفیدش از خنده به قرمزی نزدیک میشد. بهنظر دکمه بازگشت اطلاعات از سطل زباله را زده بود که تمامی حرفهارا داشت بهیاد میآورد.
عصر، دوتایی دور خانه را تمیز کردند و تا فروشگاه برای خرید این ماه، پیاده رفتند.
فعلاً امیرعلی مشغول خانهتکانی مغزش بود و انگار که باید واقعاً بابت این تصمیم هوشمندانه، دست او را میبوسید، اما نه، پررو میشد! یک ارزن رو کافی بود تا امیر به همان سادهلوح گذشته برگردد، باید میگذاشت خودش، خودش را پیدا کند. نباید میگذاشت افشین و بقیه پا در زندگی دونفرهشان بگذارند.
از فکر بیرون آمد و امیر همینطور سبد را پر میکرد. خوشحال واقعی او بود! بدون آنکه چیزی بگوید، طوری که امیر نفهمد، اجناس بیخودی را به قفسه برمیگرداند. با دو کیم کاکائویی از فروشگاه درآمدند.
حینی که راه میرفتند، چشمش به لوازم آشپزخانه افتاد. امیر را با التماس دمدر نگهداشت و تنهایی داخل آن مغازه بزرگ شد؛ یک ظرفغذایی همتا دفعه قبل برای حامد خرید که سرکار ببرد، او خوشش آمد، ولی آن لحظه نخرید. حالا رنگهای بیشتری آمده بود. بین سبز کمرنگ، آبی و سفید مانده بود که صدایی از پشت سرش گفت:
- من از اینا خوشم نمیاد، از اینا بگیر.
ترانه: وای!
قلبش ریخت! تا بیخ گوشش آمده بود و داشت چوب کیم را میجوید.
امیر شانهای بالا انداخت و با چوب بستنی به ظرف موردنظر اشاره کرد و گفت:
- اون مشکی رو بردار، من سفید دوست ندارم.
هرچه امیر جدیتر میشد، بدتر بود! جدیتش با دیوانگیهایش مخلوط شده بود. یکساعت در مغازه مرد از تحقیقاتش راجب فلز بهکاررفته گفت و تازه برای خودش بطریای انتخاب کرد، چون چای شرکت بدرد نمیخورد و بوی وایتکس میداد.
میانه راه بودند و نزدیک در خانه، که امیر پرسید:
- حالا برای وام فرزندآوری نگفتی ثبتنام کنم یا نه؟
بهخاطر سردی هوا، چشمان قهوهایاش، به سیاهی میزد؛ اینهم ویژگی خاصی بود!
واژه وام باعث شد با همان چشمان سرمازده خیره امیر شود. مگر نگفته بود پاداش؟ بیحوصله جوابداد:
- نه امیر، نه.
شاید بعد از چهارسال حق داشت که دلش شلوغیای مانند زندگی برادرش بخواهد اما نمیشد. بعد از چهارسال پرداخت بدهی و استرس بالا و پایین شدن نرخ ارز و...تازه دو هفته بود که به آرامشی نسبی رسیده بودند.
آپارتمان شش طبقهای که زندگی میکردند، متعلق به خانواده امیر بود؛ یک طبقه اجارهای از آنها، یک طبقه از محسن و همسرش و باقی خالی بود.
هفتسنگ پارت۲
ای که این افشین آتش بگیرد با آن سلیقه نداشتهاش! چه کسی مرجع تقلید شوهرش شده بود؟ افشین؟ حتما با همان موهای یکی در میان زرد و سیاهش؟! با حرص غرید:
- آدم کم بود که اون نظر داد؟ موهای تو به اون چه مربوط؟ خودت مگه کور بودی یا لال که اون گفت؟
امیر ناراحت نگاه دیگری به خود در آینه کرد. حتما خوب نشده بود که ترانه اینگونه جوشیده بود. مجدد سوال را تکرار کرد:
- قشنگ نشده؟ الان که هوا گرمه...
حمله ترانه باعث شد در را ببند و خودش را پشت در بیاندازد. هر دو نیرویی مخالف به در وارد می کردند و ترانه با صدایی به مانند دیو، سرد و ترسناک می غرید:
- باز کن. در این طویله رو باز کن! افشین صدبار غلط کرد با تو!
امیرعلی: بدبخت چیزی نگفت، من دیدم مدلش قشنگه خودم رفتم زدم.
دروغ هم بلد نبود بگوید. کاش در نقطه بهتری بودند تا کامل میتوانست دانهدانه، موهای سیاه او را با پیازش درآورد.
قهر کرد. قهر، حربه خوبی برای بیرون کشیدن مار از لانهاش بود.
لباسش را عوض کرد و دستهایش را شست تا مواد کتلت را در ماهیتابه بیاندازد. حواسش بود که امیر مانند پلنگی کمین کرده تا سر او به سمت دیوار برگردد و بتواند از پناهگاهش خارج شود. بالأخره اولین قدم را بیرون گذاشت و واکنشی دریافت نکرد، قدم دوم را همچنان با تردید روی زمین گذاشت و وقتی از امنیت منطقه، اطمینان حاصل کرد، در سرویس را بست و سمت آشپزخانه رفت.
امیر: چرا شام درست میکنی؟...ترانه؟ ترانه خانم؟ خانم جهانبخش؟
همینکه برای بار چهارم صدایش زد، داد کشید:
- ها؟ چی میگی؟ بریم بیرون به مناسبت خرابکاری جدیدت شام بخوریم؟ با این ریخت و قیافت؟
امیر: چه جوشی میزنی! یک مویِ دیگه بلند میشه
ترانه کتلتهای جلز و ولز کرده را الکی بر میگرداند و خیره با حبابهای دور آن گفت:
- مشکل من مو نیست. تموم زندگی ما شده افشین گفت، داداشم گفت، بابام گفت. جای اینکه از عقل خاک خورده خودت استفاده کنی بقیه رو کردی مدیر زندگی ما!
از گاز دور شد و روی صندلیهای میز چوبیشان نشست. مروری گذرا برا این چهارسال کرد و ادامه داد:
- نتیجه اعتماد به داداشت هنوزم داریم میبینم، شد فروختن خونمون. خوشم میاد به روشمنمیاره که پیشنهاد اون بوده! نتیجه اعتماد به باباتم که اصلاً سری تو بازار بورس نداره، شد به باد رفتن همون چیزیام که داشتیم. آخریشم که پسرعموتون لطف کرد، یک فکور کلاهبردار به کلکسیون بدبختیامون اضافه کرد!
چشمان سیاه امیرعلی روی سرامیکهای سفید آشپزخانه میچرخید؛ تکیه داده بود به سنگ اُپن و پاهای درازش، بخشی از آشپزخانه را اشغال کرده بود. ندامت از کلامش میبارید، اما جواب مظلومنماییهایش را ترانه با لبخندی مسخره میداد.
بوی سوختنی، هر دو را از جا پراند. امیر با خوشحالیای نهفته در کلامش گفت:
- الحمدلله شامم نداریم، بریم بیرون...
ترانه: جای شام دادن به من بزار یک قرونت بشه دو قرون حداقل بتونی تو طرح خرید اقساطی خونه ثبتنام کنی!
توقع این یک حرف را نداشت! هرچند این ویژگی اخلاقی را که کمی ولخرج بود همه میدانستند، اما کسی تا بهحال او را از خرج کردن منع نکرده بود!
***
از آن روز به مدت دو هفته، هرشب دوساعت مینشستند به حساب و کتاب کردن. دستور ترانه خانم بود که به غیر از مخارج ماهانه، باید باقی را داخل جعبهای غیرقابل نفوذ و طراحی شده توسط خود ترانه، بیاندازند.
ترانه با برداشتن هزینه قبض آب و برق، دویست هزار تومن باقی مانده را وارد جعبه کرد و زمزمه کرد:
- باید کلاس بیشتر بردارم.
نجوایش از گوشهای تیز امیرعلی دور نماند؛ ابروهای پر مشکیاش بالا رفت و از اینکه هنوز هم احساس کمبود دارد، تعجب کرد! مگر دیگر چهکاری باید میکردند که نکرده بودند؟ از هفت صبح تا هفت شب که او کار میکرد، با ده میلیون حقوق هرماه. ترانه هم روزانه پنج تا شش ساعت کلاس داشت که هرساعت سیصد برایش حساب میشد؛ حداقل اندازه دو نفر در ماه بود.
هفتسنگ پارت۱
بلاخره این ترم هم تمام شد.
خداحافظی پر ذوق تکتک بچهها را با خستگیاش میداد؛ بعد از خروج بچهها از کلاس، کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد.
قرار بود امشب زودتر به خانه برود تا آماده مراسم آشتیکنان همیشگی امیرعلی شود؛ کار همیشهاش بود، گند میزد بعد با یک شام و خرید توقع فراموشی از اول تا آخر ماجرا را داشت!
همینطور که از پلههای آموزشگاه پایین میرفت، به تمام جملات تکراری امیر فکر میکرد؛ اینکه قرار است مثل هربار تکرار کند که، اینبار با دفعههای قبلی تفاوت زیادی داشته و او آنقدر عقلش میرسد که سر زندگیاش ریسک نکند. در واقع بود! هم بیعقل بودو هم شاید تا حدودی احمق، وگرنه کدام آدم عاقلی پنجبار از یکنفر رکب میخورد؟ کاش روزی که آن بله را با اجازه بزرگترها هوار میکشید، سیلی، طوفانی، زلزلهای چیزی رخ میداد تا وصلت برهم بخورد.
همین که پایش به خیابان رسید، همتا از آن سمت برایش دست تکان داد. از خیابان رد شد و همتا شروع کرد:
-مطمئنی ایندفعه هم میخوای ببخشی؟ ببین ترانه، اگر میترسی آبروریزی بشه یا شاید امیر کاری کرده بگو...
ترانه: چیکار؟ مثلا بره با یکی دیگه؟ اون عرضه داره همین پنجاه تومنو از حلق فکور بکشه بیرون خیانت کردنش پیشکش!
ابروهای قهوهایاش از فکری که همتا در سرش انداخت، درهم رفت که نکند واقعاً کاری کرده باشد؟ فقط اگر بفهمد امیر در آن خراب شدهٔ شرکت، بهجای کار کردن راه و روش پسرعمویش را پیش گرفته، خودش امیر را در وان حمام خفه میکرد! همین مانده بود با این اوضاع عالی اقتصادی بخواهد به فکر زن دوم باشد! فعلاً باید دنبال راهی برای نگهداشتن زن اول میگشت.
همتا به بازویش کوبید و نگهش داشت. غرغر کرد:
- روانی دارم باهات حرف میزنم چی هی قیافتو چپ و راست میکنی؟
پوست لبش را کند و گفت:
- مردهشور اون افکار مریضتو ببرن! هی خیانت خیانت میکنی.
همتا تا حدودی دستش آمد که چرتوپرتهای ترانه مربوط به کدام حرفش است و جواب داد:
- عزیزم همیشه باید یک گوشه از ذهنت خالی بذاری، بالأخره آدمه دیگه یهو از دست...
ترانه: همتا! امیر اینجوری نیست.
همتا موهای فرفریرنگیاش را که در هوا پرواز میکرد، پشت گوشش برد و گفت:
- چرا نباشه؟ شرایطشو نداره؟ صبح تا شب تو اون شرکت با هزار نفر سروکله میزنه!
شاید حق با همتا بود، شاید یک نفر از آنهایی که با امیر به سروکله هم میزدند، زن باشد! خوشگل باشد!
دوباره راه افتادند و همتا اینبار شروع به آنالیز رفتار امیر، با توجه به جوابهای او میکرد و در نتیجه امشب با راهکارهای همتا قرار بود مچش را بگیرد.
در خانه را باز کرد و تعارف کرد، ولی همتا با یار پنجسالهاش قرار بود خانه مادرشوهرش بروند و وقت بالا آمدن نداشت.
همین که در خانه را باز کرد، صدای تلویزیون به گوشش خورد. کلید و کیفش را روی جاکفشی گذاشت و مشکوک به سمت پذیرایی رفت؛ در آشپزخانه که کنار راهرو بود، نگاهی سرسری کرد اما کسی آنجا نبود. کفشهای امیر هم که نبود، پس چه کسی این وقت در خانهشان بود؟ هنوز با گفتن صلوات بیست و پنجم داشت به اتاق مشترکشان میرفت که صدای آب را از سرویس شنید. در زد، اما کسی جواب نداد. مجدد در زد، بازهم سکوت جوابش شد. محکمتر در زد، که قامت بلند و سیاهپوش امیر ترساندش! بی شباهت به دزدها نبود! این دیگر چه مدل مویی بود؟ چرا ریشش را انقدر کوتاه کردهبود؟ مبهوت پرسید:
- این چه قیافهایه؟!
خوشحال در آینه سرویس به موهای زاغ مشکیاش که تضاد شدیدی با پوست سفید سرش داشت، نگاه کرد و گفت:
- قشنگه؟ خوب شده، نه؟ افشین گفت! خودشم همینطوری رفته بغلاشو زده.
هفت سنگ

رمان هفتسنگ، روایت زوجی جوان که سعی بر حل چالش های زندگیشان دارند؛ ترانه، دختر شکلاتخور داستان که گیر پسر پولپرست و سادهای یعنی امیرعلی افتاده و تا حدودی شخصیتهای متفاوتی باهم دارند.
(نویسنده مجرد میباشد و اینرمان برحسب شنیدن تجربیات دیگران نوشته شده پس اگر چنانچه نقصی مشاهده کردید لطف کنید بفرمایید)
(رمان پرتوی ظلمت رو اگر ناظر لطف کنه بگه و کاملش کنم براتون پیدیاف میکنم میفرستم میدونم شماها پارت به پارت نمیخونید خودم میدونم💔)
دفتری خاطره مجازی من از شیرین ترین روزها تا تلخ ترین