فارغ از دغدغه‌های ترانه، پرسید:
- برای پاداش فرزندآوری ثبت نام کنم؟
نگاه گیج ترانه را که دید، صلاح دید بیشتر توضیح بدهد و از پاداشی که شرکت برای کسانی که قصد بچه‌دار شدن را دارند، گفت. نگاه خیره ترانه، لبخند او را جمع کرد، تا آن‌جایی که دیگر اثری از شادی در چهره‌‌اش پیدا نبود.
ترانه: امیر تو همه‌جا با زبونت فکر می‌کنی و تصمیم می‌گیری؟ عقلت کف دهنته نه؟ گوشات خوب همه چیزو می‌شنوه ولی نمی‌فهمی یک‌ماه شده دارم دنبال آموزشگاه، به همه‌جا زنگ می‌زنم؟
امیر خلاف موضوع مورد بحث، پنج میلیونی را که جدا کرده بود، وسط میز انداخت و گفت:
- این اجاره‌خونه. دیگه چی موند؟
کل باقی‌مانده جفتشان شد، سه میلیون که قطعاً نصفش به‌خاطر تعمیرات منزل می‌رفت‌.
ترانه آهسته جواب داد:
- هیچی... فعلاً بحث بچه‌رو پیش نکش خب؟ بزار خونه بخریم، خیالمون راحت بشه که حداقل تو سرما یک وقت با بچه پرتمون نکنن بیرون.
امیر اما کوتاه بیا نبود. سریع نظریه داد:
- رهن می‌کنیم!
ترانه ادایش درآورد و جعبه را تکان داد و دوباره ادایش را درآورد؛ یعنی با توجه به بانک مرکزی کوچکشان باید نظریه‌هایش برای عمه‌خدابیامرزش نگه‌دارد‌.
شام ماکارونی بود. غذایی که امیر آن را با نیم‌کیلو سس ترکیب می‌کرد تا کوفت کند؛ آن‌قدر سس می‌ریخت تا تمام محتوای ظرف آغشته به سس شود. گاهی اوقات فکر می‌کرد که نکند مادرشوهرش ویار سس داشته؟ نکند به‌جای شیشه‌شیر در حلق این بچه، قوطی سس را چپانده بودند؟ ولی امیرعلی این فرضیه را ثابت می‌کرد که روزی به عنوان جایزه‌طلایی، از قوطی سس درآمده!
بی‌خیال چنگالش را در ماکارونی‌های جورواجور ظرف فرو کرد و گفت:
- فردا اگر زودتر از شرکت بر‌می‌گردی بگو بریم برای عید خرید کنیم.
حالا نوبت امیرعلی بود. جعبه جادویی را روی میز کوبید و جواب داد:
- خرید کنیم؟ دیوونه شدی؟ با اینا حتماً می‌تونیم خرید کنیم! بزار یک قرونمون بشه دو قرون، خونه بخریم‌.
یکی‌یکی حرف‌هایش را داشت به خودش تحویل می‌داد و دقیقاً با همان لحن و حالت صورت می‌گفت. تمام این یک‌ماه حرف‌هارا دقیق حفظ کرده بود تا بلاخره روزی حافظه پر شده‌اش را خالی کند.
ترانه: باشه! چقدر به خودت فشار میاری، نمی‌ریم. خوبه؟
امیر لیوان نوشابه‌اش به لبش نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت. نصف لیوان را که خورد، گفت:
- نه، بریم من دیگه لباس ندارم، روم نمیشه دیگه پامو بزارم شرکت، اون مانتو صورتیم هست؟خب...
بازهم داشت ادای او را در می‌آورد. صورت سفیدش از خنده به قرمزی نزدیک می‌شد. به‌نظر دکمه بازگشت اطلاعات از سطل زباله را زده بود که تمامی حرف‌هارا داشت به‌یاد می‌آورد.
عصر، دوتایی دور خانه را تمیز کردند و تا فروشگاه برای خرید این ماه، پیاده رفتند.
فعلاً امیرعلی مشغول خانه‌تکانی مغزش بود و انگار که باید واقعاً بابت این تصمیم هوشمندانه، دست او را می‌بوسید، اما نه، پررو می‌شد! یک ارزن رو کافی بود تا امیر به همان ساده‌لوح گذشته برگردد، باید می‌گذاشت خودش، خودش را پیدا کند. نباید می‌گذاشت افشین و بقیه پا در زندگی دونفره‌شان بگذارند.
از فکر بیرون آمد و امیر همینطور سبد را پر می‌کرد. خوشحال واقعی او بود! بدون آنکه چیزی بگوید، طوری که امیر نفهمد، اجناس بیخودی را به قفسه بر‌می‌گرداند. با دو کیم کاکائویی از فروشگاه درآمدند.
حینی که راه می‌رفتند، چشمش به لوازم آشپزخانه افتاد. امیر را با التماس دم‌در نگه‌داشت و تنهایی داخل آن مغازه بزرگ شد؛ یک ظرف‌غذایی همتا دفعه قبل برای حامد خرید که سرکار ببرد، او خوشش آمد، ولی آن لحظه نخرید. حالا رنگ‌های بیشتری آمده بود. بین سبز کم‌رنگ، آبی و سفید مانده بود که صدایی از پشت سرش گفت:
- من از اینا خوشم نمیاد، از اینا بگیر.
ترانه: وای!
قلبش ریخت! تا بیخ گوشش آمده بود و داشت چوب کیم را می‌جوید.
امیر شانه‌ای بالا انداخت و با چوب بستنی به ظرف موردنظر اشاره کرد و گفت:
- اون مشکی رو بردار، من سفید دوست ندارم.
هرچه امیر جدی‌تر می‌شد، بدتر بود! جدیتش با دیوانگی‌هایش مخلوط شده بود. یک‌ساعت در مغازه مرد از تحقیقاتش راجب فلز به‌کاررفته گفت و تازه برای خودش بطری‌ای انتخاب کرد، چون چای شرکت بدرد نمی‌خورد و بوی وایتکس می‌داد.
میانه راه بودند و نزدیک در خانه، که امیر پرسید:
- حالا برای وام فرزندآوری نگفتی ثبت‌نام کنم یا نه؟
به‌خاطر سردی هوا، چشمان قهوه‌ای‌اش، به سیاهی می‌زد؛ این‌هم ویژگی خاصی بود!
واژه وام باعث شد با همان چشمان سرما‌زده خیره امیر شود. مگر نگفته بود پاداش؟ بی‌حوصله جواب‌داد:
- نه امیر، نه.
شاید بعد از چهارسال حق داشت که دلش شلوغی‌‌ای مانند زندگی برادرش بخواهد اما نمی‌شد. بعد از چهارسال پرداخت بدهی و استرس بالا و پایین شدن نرخ ارز و...تازه دو هفته بود که به آرامشی نسبی رسیده بودند.
آپارتمان شش طبقه‌ای که زندگی می‌کردند، متعلق به خانواده امیر بود؛ یک طبقه اجاره‌ای از آن‌ها، یک طبقه از محسن و همسرش و باقی خالی بود.