بلاخره این ترم هم تمام شد.
خداحافظی پر ذوق تک‌تک بچه‌ها را با خستگی‌اش می‌داد؛ بعد از خروج بچه‌ها از کلاس، کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد.
قرار بود امشب زودتر به خانه برود تا آماده مراسم آشتی‌کنان همیشگی امیرعلی شود؛ کار همیشه‌اش بود، گند می‌زد بعد با یک شام و خرید توقع فراموشی از اول تا آخر ماجرا را داشت!
همینطور که از پله‌های آموزشگاه پایین می‌رفت، به تمام جملات تکراری امیر فکر می‌کرد؛ اینکه قرار است مثل هربار تکرار کند که، این‌بار با دفعه‌‌های قبلی تفاوت زیادی داشته و او آن‌قدر عقلش می‌رسد که سر زندگی‌اش ریسک نکند. در واقع بود! هم بی‌عقل بودو هم شاید تا حدودی احمق، وگرنه کدام آدم عاقلی پنج‌بار از یک‌نفر رکب می‌خورد؟ کاش روزی که آن بله را با اجازه بزرگترها هوار می‌کشید، سیلی، طوفانی، زلزله‌ای چیزی رخ می‌داد تا وصلت برهم بخورد.
همین که پایش به خیابان رسید، همتا از آن سمت برایش دست تکان داد. از خیابان رد شد و همتا شروع کرد:
-مطمئنی این‌دفعه هم می‌خوای ببخشی؟ ببین ترانه، اگر می‌ترسی آبروریزی بشه یا شاید امیر کاری کرده بگو...
ترانه: چی‌کار؟ مثلا بره با یکی دیگه؟ اون عرضه داره همین پنجاه تومنو از حلق فکور بکشه بیرون خیانت کردنش پیشکش!
ابروهای قهوه‌ای‌اش از فکری که همتا در سرش انداخت، درهم رفت که نکند واقعاً کاری کرده باشد؟ فقط اگر بفهمد امیر در آن خراب شدهٔ شرکت، به‌جای کار کردن راه و روش پسرعمویش را پیش گرفته، خودش امیر را در وان حمام خفه می‌کرد! همین مانده بود با این اوضاع عالی اقتصادی بخواهد به فکر زن دوم باشد! فعلاً باید دنبال راهی برای نگه‌داشتن زن اول می‌گشت.
همتا به بازویش کوبید و نگهش داشت. غرغر کرد:
- روانی دارم باهات حرف می‌زنم چی هی قیافتو چپ و راست می‌کنی؟
پوست لبش را کند و گفت:
- مرده‌شور اون افکار مریضتو ببرن! هی خیانت خیانت می‌کنی.
همتا تا حدودی دستش آمد که چرت‌وپرت‌های ترانه مربوط به کدام حرفش است و جواب داد:
- عزیزم همیشه باید یک گوشه از ذهنت خالی بذاری، بالأخره آدمه دیگه یهو از دست...
ترانه: همتا! امیر اینجوری نیست.
همتا موهای فرفری‌رنگی‌اش را که در هوا پرواز می‌کرد، پشت گوشش برد و گفت:
- چرا نباشه؟ شرایطشو نداره؟ صبح تا شب تو اون شرکت با هزار نفر سروکله می‌زنه!
شاید حق با همتا بود، شاید یک نفر از آن‌هایی که با امیر به سروکله هم می‌زدند، زن باشد! خوشگل باشد!
دوباره راه افتادند و همتا این‌بار شروع به آنالیز رفتار امیر، با توجه به جواب‌های او می‌کرد و در نتیجه امشب با راهکار‌های همتا قرار بود مچش را بگیرد.
در خانه را باز کرد و تعارف کرد، ولی همتا با یار پنج‌ساله‌اش قرار بود خانه مادرشوهرش بروند و وقت بالا آمدن نداشت.
همین که در خانه را باز کرد، صدای تلویزیون به گوشش خورد. کلید و کیفش را روی جاکفشی گذاشت و مشکوک به سمت پذیرایی رفت؛ در آشپزخانه که کنار راهرو بود، نگاهی سرسری کرد اما کسی آن‌جا نبود. کفش‌های امیر هم که نبود، پس چه کسی این وقت در خانه‌شان بود؟ هنوز با گفتن صلوات بیست و پنجم داشت به اتاق مشترکشان می‌رفت که صدای آب را از سرویس شنید. در زد، اما کسی جواب نداد. مجدد در زد، بازهم سکوت جوابش شد. محکم‌تر در زد، که قامت بلند و سیاه‌پوش امیر ترساندش! بی شباهت به دزدها نبود! این دیگر چه مدل مویی بود؟ چرا ریشش را ان‌قدر کوتاه کرده‌بود؟ مبهوت پرسید:
- این چه قیافه‌ایه؟!
خوشحال در آینه سرویس به موهای زاغ مشکی‌اش که تضاد شدیدی با پوست سفید سرش داشت، نگاه کرد و گفت:
- قشنگه؟ خوب شده، نه؟ افشین گفت! خودشم همینطوری رفته بغلاشو زده.